#حریم_و_حرام_پارت_131

سکوتم رو که دید خندید:

- رتبه ی سه رقمی شدن همین دردسرا رو هم داره!

- حالا نه این که جنابعالی از قافله عقب موندی، لوبیا!

و خندیدم. مریم ایستاد و نگام کرد.

- هان! چیه؟ دختر زیبای سال رو ندیدی مگه؟

مریم:

- اُه اُه! تفاله چایی!

زل زد رو لبام، رو لبخندم و ادامه داد:

- خوشحالم که خوشحالی!

- منم خوشحالم که تو هستی!

نگاهم رو به اطرافم چرخوندم:

- فقط دعا کن یه جا با هم قبول شیم!

دستش رو حلقه کرد تو دستم:

- می شیم! من می دونم!

ده تیر بود که با مامان برگشتیم ایران. بابا هم موند تا ماموریتش تموم شه. قراره همین روزا برگرده! برگرده و دوباره ســرد زل بزنه بهم ولی نپرسه که ماهک چی شد؟ چی به سرت، چی به سر دلت اومد؟! فقط سرسنگین باشه و خردم کنه! با نگاش نابودم کنه و با پوزخنداش تحقیر! بهتر بودم، اما ضعف پاهام هم چنان به قوت خودش باقی بود! هرچی بود، داشتم باهاش کنار می اومدم! البته بیش تر ظاهری! وگرنه وقت خلوتم، حسابی با همه چیز درگیری فکری داشتم!عجیب می تازوندم بهشون! اما بی مروت ها، هم چنان پیش تاز بودن تو عذاب دادنم!

***

در رو پشت سرم بستم و وارد خونه شدم. مامان با دیدنم گفت:

- انتخاب رشته کردید؟

سری تکون دادم و گفتم:

- آره.

مامان خواست چیزی بگه که گفتم:

- نگران نباش! فقط زدم شیراز.

مامان به طرفم اومد و گفت:

- قربونت برم مادر! یه کم مدارا کن، بلکه بابات از خر شیطون پیاده شه! مطمئنا با این رتبه ی عالی که آوردی شیراز قبول می شی!

romangram.com | @romangram_com