#حریم_و_حرام_پارت_127
- تو رو خدا دادمهر، یه چیزی بگو! حرف بزن دادمهر!
مادر دادبه شونه هام رو تو دست گرفت و گفت:
- آروم باش ماهک! شک ندارم که تو پیش خودت فکر و خیالای دخترونه داشتی! دادبه قبل از آشناییش با خانواده ی شما، نامزد داشت!
از لحظه ی اول هم دست روی شونه ام بوی مهربونی نمی داد! دستش رو پس زدم:
- دروغ می گـــی!
عصبی شد و به دفاع از عروسِ مقبولش داد زد:
- دروغی در کار نیست! اونا پنج فروردین با هم ازدواج کردن!
گوش هام رو با دست گرفتم و فریاد زنان گفتم:
- دروغ نگـــو! همتون دروغ می گیــــد!
مامان هق هق کنان من رو تو ب*غ*لش سخت گرفت و زیر گوشم نالید:
- بس کن ماهک! آبرو واسه خودت و ما نذاشتی! بس کن دختـــر!
همه داشتن من رو فریب می دادن! من این رو نمی خواستم! از ب*غ*لش خودم رو بیرون کشیدم و رو به آقای کیان گفتم:
- هرچی دادبه بگه! اصلا هر چی اون بگه!
بابا از غفلت او استفاده کرد، به سمتم دوید و نعره زنان گفت:
- به خـــــدا می کشمت نمــــک به حـــروم!
و در کسری از ثانیه با ضربه ای که به سرم زده شد، نقش بر زمین شدم. دستم رو تکیه گاه کردم و کمی خودم رو بالا کشیدم. صداهای اطرافم رو گنگ می شنیدم. سرم رو برگردوندم که لگدی به پهلوم خورد!
چشمام سیاهی رفت، ناتوان سرم رو روی زمین گذاشتم و به صورت افقی نظاره گر پاهای بابا که ضربه های بعدی رو محکم به بدنم می کوبید، شدم! کنار پاهای بابا، دادبه دست به سینه و خندون نظاره گر ضعفم بود! گرمی خون از گوشه ی لبم نفوذ و سرامیک حریمِ عشقِ حرامم رو رنگی کرد!
کمی بعد، میون چشم های به حیرت نشسته ی خانواده ی کیان و گریه های بلند مامان؛ رو زمین کشیده شدم!
چشمام روی هم افتاد و چشم های گریون عسلیش، آخرین تصویر نقش بسته ی روزهای آخر فروردین ماه شد!
« بهم گفت که دوستم داره، بهم گفت من و می خواد!
بهم گفت اگه پاش باشه ته حادثه میاد! »
به ته باغ خیره بودم، بی حرکت! کلمه به کلمه ی این شعر تو مغزم به دوران افتاده بود!
« می گفتش من هواشم، تموم قصه هاشم
می گفتش آبروشم، همیشه رو به روشم!
romangram.com | @romangram_com