#حریم_و_حرام_پارت_123
مریم:
- تو درست می گی، اما اون یه آدمیه با هزار تا فرصت پیش بینی نشده تو زندگیش که تو باید با صبوری در کنارش باشی! از حالا این بچه بازی ها رو بذار کنار! باور کن هم خودت رو عذاب میدی هم اون رو از انتخابش پشیمون می کنی!
تو فکر رفتم!
مریم خندید:
- البته! ناگفته نماند که انتخاب خانوم مهدیان خودش افتخار بزرگیه!
به قیافه ی باج دهنده اش خندیدم:
- سوغاتی من چی شد حاجیه خانوم؟
مریم:
- حاضر در اعماق کیف! پیش به سوی تحفه ی سبز درویش!
واسه یه بار دیگه زیر لب صلوات فرستادم و با چشمی نیمه باز به گوشی نگاه کردم. پوفی کشیدم و روپوشم رو با حرص برداشتم. باز هم هیچ! نه پیامی، نه تماسی!
از اتاق بیرون اومدم و مامان رو صدا زدم:
- آماده اید؟
بابا از اتاق بیرون اومد و گفت:
- بریم بابا جون، مامانت هم الان میاد!
قبول کردم و همراه او به سمت حیاط رفتیم. بابا به سمت پارکینگ رفت و من هوای نمناک و شرجی اواخر فروردین ماه رو به ریه هام فرستادم.
پانزده روزی می شد که از دادبه بی خبر بودم. پانزده روزی که خودش نویدش رو داده بود! و بالاخره، امروز در اوج ناامیدی، خانوم کیانی زنگ زد و ما رو واسه شب دعوت کرد. بهترین موقعیت واسه رفع بی خبری!
تا رسیدن به منزل آقای کیانی، صلوات های نذر شده ام رو ادا کردم. زنگ در رو که فشردیم، ناخواسته دستی به صورتم کشیدم و زیر لب گفتم: « خدا! »
آقا و خانوم کیان با شادی و گرمی به خصوصی از ما استقبال کردند. وارد خونه شدیم و پس از خوشامد گویی مکرر بالاخره نشستیم. پا روی پا انداختم و با گوشیم ور رفتم، ور به معنای زیر و رو کردن اینباکس برای پیدا کردن پیامی جا انداخته!صدای دادمهر، نگاهم رو به بالا کشوند. به سمتش لبخند زدم. چه خوب که این جا بود!
وقتی رو به روم ایستاد، به احترامش از جا بلند شدم. نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
- سلام. خوش اومدین!
خنده ام گرفت. چشمکی زدم و خواستم سلام کنم که....عقب گرد کرد و گفت:
- بفرمایید.
خنده رو لبم ماسید. حتی نتونستم جواب خوشامدگوییش رو بدم. به سمت دورترین مبل به من رفت و نشست. فک باز مونده ام رو بستم و با بدنی خشک شده نشستم. چش شده این بچه؟ چرا همچین کرد؟ گوشه ی لبم رو از درون گاز گرفتم و از عصبانیت دستم رو مشت کردم. حالا چی کار کنم؟ اوف! این بشر هم که نخ نداد! نه، این جوری نمی شه! باید می رفتم پیشش و خودم دست به کار می شدم. حتما از دادبه خبر داشت. آره، فعلا آروم باش دختر!
سرم رو بالا آوردم و ناخواسته نگاه غمگین دادمهر رو غافلگیر کردم! فورا سرش رو به سمت پدرها بر گردوند! یه ترس عجیبی به سلول سلول بدنم سرایت کرد. نوک پاهام گزگز می کرد! چرا این جوری شد؟! چم شده؟ چرا همچین شدم؟ پاهام درد می کرد و نفسم بالا نمی اومد! چشمام رو روی هم گذاشتم و تا ده شمردم. فایده نداشت. برعکس از ده تا یک!
romangram.com | @romangram_com