#حریم_و_حرام_پارت_108
دادبه:
- بهم زنگ می زنی نه؟!
نگاش کردم. صورت سه تیغه اش وسوسه ی ب*و*سیدن رو تو دلم انداخت. ناز کردم:
- تو چی؟ بهم زنگ می زنی؟
خندید و حلقه ی دستاش رو تنگ تر کرد. با ذوق صورتم رو بالا گرفتم و زیر گردنش رو ب*و*سیدم! چشمای متعجبش رو به چشمام دوخت! سرش رو به دو طرف تکون داد. غافلگیرانه خم شد و کمرم رو میون دستاش گرفت. میون خنده و دست و پا زدن هام، شروع کرد به چرخوندنم!
خواستنیِ خواستنی!
دست در جیب و غضب آلود، به ریل چشم دوخته بودم و منتظر چمدونم بودم. بابا و مامان کنارم خوش و خندون با هم مشغول صحبت بودن و من حسابی فکرم درگیر لحظه ی خداحافظیم با دادبه بود!
بغض کرده رو به بابا گفتم:
- اوناهاش.
بابا لبخندی زد و چمدون کوچک نقره ایم رو از روی ریل برداشت. بدون توجه به اونا، دسته ی چمدون رو بالا کشیدم و به سمت خروجی رفتم. بی توجه به احترام مامور کنترل وسایل، خیلی سریع از سالن بیرون اومدم.
میون حضار استقبال کننده جلوی در، بین عده ی دیگه شون روی صندلی نشستم. انگار یه وزنه ی چند کیلویی رو دلم سنگینی می کرد. توان نفس کشیدن نداشتم. سرم رو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. میون هاله ی غلیظ جلو چشمام، تابلویی زرد رنگ، نظرم رو جلب کرد!
سریع و بی فکر از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. با هیجان:
- ببخشید خانوم! شرایط خریدش چیه؟
خانوم فروشنده:
- کپی شناسنامه یا گذرنامه، تعهد و یه هزینه ی ناقابل!
خنده ی شیرینی رو لبم نشت و گفتم:
- پس لطف کنید یه دونه! هر شماره ای که هست!
و تند تند از کیف حاوی مدارکم، کپی پاسپورتم رو بیرون کشیدم و روی پیشخوان گذاشتم. از هیجان این پا و اون پا می کردم. بسته ی کوچیک زرد رنگی رو جلو روم گذاشت و گفت:
- قابل نداره، ....تومان لطف کنید.
- بله بله.
از کیف پولم مقداری پول شمردم و جلوش گرفتم. خانوم فروشنده نگاهی به پول های توی دستم انداخت و گفت:
- خیلی زیاده خانوم! فقط ....تومان، کافیه!
- بله. بقیش رو، کریدیت بدین.
romangram.com | @romangram_com