#حریم_و_حرام_پارت_107
خندید:
- پس حســابی سلام من رو به شیراز برسون.
- برو بابا تو هم!
مریم آروم و یواش گفت:
- یه کم دوری از آقا دادبه بد نیست! هواییش می کنه و این دفعه حتما بعد عید یه مراسم ما رو دعوت می کنی!
لبخندی رو لبم نشست:
- دعا یادت نره ها!
مریم:
- حتما! اول کنکور بعد شـــووَر!!
ضربه ای به بازوش زدم:
- نـــــــــــه! اول شــــووَر بعد کنکور!
هر دو با هم خندیدم و میون خنده از هم خداحافظی کردیم. به دادبه پیام دادم و منتظرش موندم.
زمانی که آخرین اخطار مبنی بر بسته شدن گیت های جدّه اعلام می شد، دادبه هم با تماسش، رسیدنش رو اعلام کرد.
از ساختمان اصلی بیرون اومدم و کمی بعد سوار ماشین دادبه شدم. اخماش حسابی تو هم بود و جواب سلامم رو خشک و کوتاه داد. انگار من مقصر بودم! من هم به همین رویه ادامه دادم و سعی نکردم سکوت بینمون شکسته بشه!
نزدیکی ساحل، توی پارکینگ، ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. دوشادوش هم به طرف سایه بونِ قرار اول، قدم بر می داشتیم. نیم نگاهی به قیافه ی عب*و*سش انداختم. قدّم دقیقا تا لاله ی گوشش می رسید! توی دلم به قد 163 سانتیم دل خوش کردم.
چند قدم مونده به سایه بون، دادبه مسیرش رو به سمت نرده های لب دریا کج کرد. ایستادم و نگاش کردم. چند قدم که رفت نگاش کردم. به سمتم بر گشت. زل زد بهم. لبخند محزونی رو لبش نشست و کلافه دست راستش رو به سمتم دراز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و با گامی سریع بهش نزدیک شده و دستم رو توی دستش گذاشتم. مثل بار اول من رو به سمت خودش کشوند و هر دو به غروب آفتاب خیره شدیم. خورشید لحظه به لحظه، طبق خطای دید، توی آب فرو می رفت و سایه ای تاریک رو از خودش به جا می ذاشت.
بالاخره دادبه این سکوت رو شکست:
- چقدر می مونید؟
- چهارده روز.
دادبه:
- دوست داشتم لحظه ی تحویل سال پیش هم باشیم. دیشب صحبتش بود که واسه تحویل سال از شما دعوت بگیریم!
دوباره این بغض لعنتی:
- نشد دیگه!
romangram.com | @romangram_com