#حریم_و_حرام_پارت_104


مریم با دیدنم شروع کرد به گریه کردن. تحمل این یکی رو نداشتم!

پرید تو ب*غ*لم و گفت:

- دیدی چی شد ماهک؟! دیدی بهت گفتم مواظب خودت باش! این جا محیط کوچیکه، نمی شه چیزی رو پیش بینی کرد! دیدی گفتم؟!

پشتش رو نوازش کردم. حرفی برام نمی اومد. هنوز تو شوک بودم.

فهیمه از ورودی حیاط داد زد:

- بیاید سر کلاس بچه ها! آقای کیان اومد!

مریم فین فین کنان سرش رو از روی شونه ام بلند کرد و گفت:

- چی شد؟ چی کار کردی؟

هر دو به سمت کلاس رفتیم. گفتم:

- دادبه حقشون رو گذاشت کف دستشون! خاله زنکا! تو هم خودت رو ناراحت نکن.

تقه ای به در کلاس زدم و جلوتر از مریم راه افتادم. پشت میزم نشستم و سرم رو انداختم زیر. تا آخر کلاس هم سرم رو بالا نیاوردم. کتاب تست رو به روم بیخود و بی فکر تیک می خورد و سیاه می شد. گوش هام جز صدای بخش کردن واژه ی (تأهل) توسط دل! چیزی نمی شنید. هیچ عکس العملی از من دیده نشد تا زمانی که زنگ خورد و دادبه از کلاس بیرون رفت.

سرم رو بالا آوردم و به حرف های الهام گوش سپردم، بی اراده!

الهام:

- این هم از آخرین کلاس جامعه ی آقای کیان در سال 89!

یخ کردم! داشت چی می گفت؟

یلدا:

- بچه ها، برنامتون واسه عید نوروز چیه؟

نفسم رو با سر و صدا خالی کردم، یادم رفته بود عید نزدیکه! چقدر زود گذشت خدا!

چندتا از بچه ها قصد داشتن برگردند ایران، مریم می رفت حج. حبیبه برنامه ی خاصی نداشت و من، هنوز چیزی مشخص نبود.

قرار شد تا جایی که می شد همگی از هم مطلع بشیم. و لحظات آخر سال تحصیلی 89!

سوار ماشین که شدم، سلام کرده، نکرده، گوشیم رو از کیف بیرون آوردم. یه پیام از دادبه، بعد از 2 روز:

- تعطیل شدی، خبرم کن!

ته دلم خالی شد! پس عزیزم و جونمش کجا بود؟! شماره اش رو گرفتم. بوق نخورده جواب داد:


romangram.com | @romangram_com