#هر_دو_باختیم__پارت_59
من و الهام نگاهی به هم انداختیم. الهام شونه ای بالا انداخت و دوباره رفت پشت میزش.
یاوری- می گم نکنه این همه کلاسی که داریم می ذاریم کار دستمون بده!
تابش- ببینین خالقی کاراشو می اورد شرکت ما برای یه قرون کمتر هم هر کاری می کرد... حالا هم اومده این جا برای این که اگه به کار شما اعتماد نداره به من اعتماد داره.. ولی از اون جایی که این شرکت نسبت به شرکت بابام کمتر پول می گیره این جا رو انتخاب کرده.
برای این طرز فکر غلطشم که شده باید تنبیه بشه.
البته من اصراری ندارم... من به خاطر خودتون می گم... اگه می ترسین یهو بذاره بره بیخیال قضیه بشیم.
مونا- خانم بهروش نظر شما چیه؟
" ای بابا اینا بازم کم اوردن توپو انداختن تو زمین من!
" خب خره مثلا رئیس شرکت توئی... تابش نباید جای تو تصمیم بگیره که!
" حالا چی بگم؟؟ با تصمیم تابش موافقت کنم یا بچه ها؟
" خودمم ته دلم کمی می ترسیدم.. ولی ...
مونا- خانم بهروش ساعت ده شد.. دیگه نمی خواد خیلی به خودتون فشار بیارین.
تازه به خودم اومدم. حرف مونا از اون تیکه های ممنوعه بود که نباید جلو پسرا می نداخت... حالا بعدا حالشو می گیرم.. فعلا برای پیش پرداخت چشم غره ای بهش رفتم که با همون سریع خودشو جمع کرد.
چشم از مونا گرفتم و رو به بچه ها کردم: من شناخت زیادی از خالقی ندارم.. اقای تابش ایشونو بهتر می شناسن..پس حتما می دونن دارن چی کار می کنن.
romangram.com | @romangram_com