#هر_دو_باختیم__پارت_21

- این مهندس ادمی نیست که بخواد اینجا کسب تجربه کنه و چند ماه اول براتون هیچ ثمره ای نداشته باشه.

نمی خوام خودمو به رختون بکشم ولی حتی اسم منم روی جذب مشتری برای شرکت شما تأثیر گذار خواهد بود... البته مطمئنم خودتون این موضوع رو خوب می دونین ولی رو کم کردن از من ظاهرا مهم تره.

حق با اون بود. احتمالا حتی اسمشم برای ما مشتری جذب میکرد.

- من باید با پدرم مشورت کنم... اگه اون قبول کرد باشه.

- پس تا اون موقع همین یک ملیونو می نویسم.

به تکون دادن سرم در تأیید حرف اکتفا کردم. جاهای خالی فرم به سرعت پر شد. فرم رو برداشتم که مطالعه کنم..هنوز چشم به برکه ننداخته بودم که گفت: امکانش هست من از این جا یه تلفن بزنم؟

اولش خواستم بزنم تو پوزش و بگم مگه اینجا تلفن عمومیه.. ولی وقتی عجز توی صداش و مظلومیت چشماش رو دیدم کوتاه اومدم: بله... هم می تونید از تلفن اتاق من استفاده کنید هم بیرون روی میز منشی.

- خیلی ممنونم.

به طرف تلفن اتاقم رفت. منم به بررسی فرم پرداختم.

سن سی سال. متولد مرداد. تهران به دنیا اومده بود. مدرک تحصیلی فوق لیسانس. با صدای الو گفتش نا خوداگاه گوشام تیز شد. دوست داشتم بدونم برای صحبت با کی انقدر مظلوم شده بود.

- الو رکسانا... اره منم، چه خبر؟... خدا رو شکر پس اوردنش بیرون؟... دکتر چی گفت؟... مگه تقصیر منه؟... خواهر من نشستی بیرون گود می گی لنگش کن... الان وقت این حرفا نیست من نمی تونم صحبت کنم فقط می خواستم بدونم مامانو از اتاق عمل اوردنش بیرون یا نه... در ضمن اگه بابا نفهمید زنگ زدم بهش چیزی نگو... ندیدی از بیمارستان بیرونم کرد؟... ولم کن تو رو خدا رکسانا حوصله نصیحت ندارم خدافظ.

تلفنو قطع کرد. منم سریع دوباره خودمو به خوندن فرم مشغول کردم. شنیدم که زیر لبی خدایا شکرت گفت. صدای نزدیک شدن قدم هاشو شنیدم.

- دارین نوشته های منو تجزیه و تحلیل می کنین؟

romangram.com | @romangram_com