#هر_دو_باختیم__پارت_18


- اِاا... بازم گفت یارو! نمی دونم... چند بارم تلفن همراهشو گرفتم جواب نمی ده.

- می گی چی کار کنم بمونم یا برم؟

- نمی دونم... می گم یه نیم ساعت دیگه صبر کن اگه نیامد برو!

به حالت اعتراض گفتم: نیم ساعت؟!

- اخه به قیافش نمی خورد بد قول باشه... حتما براش مشکلی پیش اومده دیگه.

با حرص گفتم: نخیر... احتمالا داره کلاس می ذاره.

الهام خندید و گفت: فکر کنم از این به بعد هر روز تو شرکت دعوا داشته باشیم... فکر نکنم اب شما دو تا با هم توی جوب بره.

چشم غره ای بهش رفتم که چندان تأثیری در تغییر رفتارش نداشت: همه رفتن؟

- اره مونا می خواست بمونه ولی دیدی که خسته بود. منم مونده بودم که مثلا با مهندس تابش تنها نباشی ولی مامانم زنگ زد و گفت زودتر برم خونه.. اخه امشب خالم اینا سر زده رفتن خونمون.

- باشه برو. خسته نباشی.

با هم دست دادیم خدافظی کردیم و اون رفت. طبق عادت با عصبانیت از این ور به اون ور اتاق راه می رفتم و زیر لبی به یارو فش می دادم.

صدای زنگ در به صدا در اومد. از چشمی بیرون رو نگاه کردم. بله... خود مهندس تابش بود. با حرص و عصبانیت درو باز کردم.


romangram.com | @romangram_com