#هر_دو_باختیم__پارت_15

با لحن کاملا جدی و خشک جواب سلامش رو دادم: می خواستم بدونم می تونید امروز برای تنظیم قرار داد تشریف بیارید.

- حتما.. هر ساعتی که شما بفرمایید میام.

نگاهی به ساعت قهوه ای و طلائی رنگ اتاق انداختم و گفتم: بعد از ظهر ساعت چهار چطوره؟

- خوبه... پس می بینمتون.

اینو گفت و بدون خدافظی تلفن رو قطع کرد. اه اه چقدر بی شخصیت خدافظی کردنم بلد نیست.

گوشی رو با حرص روی تلفن کوبیدم. ساعت پنج دقیقه به یک بود. رفتم بیرون. مونا کنار میز الهام ایستاده بود و داشتن با هم حرف می زدن. الهام به محض این که منو دید لبخندش رو جمع کرد و با جدیت رو به مونا گفت: ساعت ناهار می بینمت.

مونا که از این تغییر رفتار انی الهام جا خورده بود گفت: واااا...داشتی حرف می زدی مثلا.. چی شد یهو؟!

دستمو رو شونۀ مونا گذاشتم و گفتم: مونا مشکل منم.

چشمای مونا بیشتر گرد شد: یعنی چی؟

- یعنی این که امروز از این که قراره یه کارمند جدید بهمون اضافه بشه اصلا خوشحال نیستم و حال بدم گریبان گیر الهام شد.

مونا با گیجی سر تکون داد گفت: من بازم نفهمیدم.

خندیدم. الهامم خندش گرفته بود ولی خودشو کنترل کرد. من اوایل می موندم که مونا چطوری مهندس شده. اخه گاهی خیلی گیج می زد.

- هیچی گلم بی خیال... برو کیفتو بردار ناهار می ریم بیرون.

romangram.com | @romangram_com