#هر_دو_باختیم__پارت_14


با حرص گفتم: الهام الان اصلا حوصله شوخی ندارم... مگه من صبح بهت گفتم چندتا از اون فرم استخداما رو دم دست نگه دار که حالا داری این سؤالو می پرسی؟

- خب بابا... اعصاب نداریا! الان می گیرمش.

تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم. اصلا دلم نمی خواست این پسره تو شرکت مشغول بشه. تابلو بود از اون بچه پررو های درجه یکه که مدام می خواد بره رو اعصابم.

بیچاره الهام..حتما از دستم ناراحت شد. باید سر فرصت از دلش در بیارم.

درسته که فقط منشی شرکت بود ولی با هم صمیمی بودیم.. در واقع قبل از اینک هاین جا مشغول بشه دوستم بود.

تو شرکت ما به غیر من و الهام فقط یه دختر دیگه کار می کرد که اسم اون هم مونا بود. لیسانس نقشه کشی داشت. کارش هم بد نبود. فامیلی الهام قاسمی بود.. مونا هم مهدوی.. من با اون دو نفر صمیمی تر از بقیه افراد شرکت بودم. تو خلوت هم من اونا رو به اسم کوچیک صدا می کردم هم اونا منو ولی دلم نمی خواست جلوی اقایون این صمیمیت به این شکل بینمون باشه.

در حال حاضر سه تا مرد داشتیم. محسن سلطانی.. احمد صادقی.. کاوه یاوری. صادقی دو ساله که ازدواج کرده . اقای کریمی هم بود که به علت بیماری خانمش عازم کشور المان شد از این شرکت رفت.

تلفن اتاق زنگ خورد: خانم بهروش اقای تابش پشت خط هستند.

الهام واقعا از دستم ناراحت بود. اینو می شد از لحن کاملا جدی و البته دلخورش فهمید.

- ممنونم الهام جان.

تلفن رو وصل کرد.

- سلام خانم مهندس.


romangram.com | @romangram_com