#هر_دو_باختیم__پارت_11

پدرم تک خنده ای زد و گفت: شرکت ما کجا و اونا کجا اخه چه دلیلی داره بخواد زیر اب شرکت ما رو بزنه. او رقیب های گنده تر از ما هم داره. اگه بخواد زیر اب زنی کنه اول زیر اب اونا رو می زنه. البته به نظر من احتیاج به این کارم نداره... همین طوری هم خیلی مطرحه.

هر دو در سکوت به فکر فرو رفتیم.

مادرم- بیاین شام حاضره.

سر میز نشسته بودیم. بابا همچنان تو فکر بود. دلیل این همه تفرکرش رو درک نمی کردم.

- بابا؟ این همه مدت به چی فکر می کنی ؟

مادرم- انگار نه انگار موندی خونه استراحت کنی... اون وقت بازم فکرت رو درگیر کار می کنی... لااقل سر شام حواست رو غذا خوردنت جمع کن بذار بفهمی چی می خوری.

" پدرم بیماری قلبی داشت و این اواخر یه سکتۀ بد کرده بود که خدا خیلی بهش رحم کرد. ولی دکتر براش هر گونه استرس و فشاری رو ممنوع کرده بود.

پدرم- فردا یکی از بچه ها رو می فرستم ته و توه ماجرا رو در بیاره.

با تعجب بهش خیره شدم: ته و توه چیو در بیاره؟

- همین که این پسره برای چی از شرکت باباش اومده بیرون دیگه.

- می خواین استخدامش کنیم؟!!

پدرم سری تکون داد و گفت: اره.. می تونه خیلی برای شرکت مفید باشه.

ترانه- خب بابا شما که در مورد توانایی های این ادم مطمئن هستین برای چی دیگه می خواین برین تحقیق؟

romangram.com | @romangram_com