#هم_قفس_پارت_40


_حالا که می بینی,اسم خودته,آفرین پسرم,سرافرازم کردی,حالا چی قبول شدی؟

روزنامه رو توی دست هام محکم فشار دادم.

_باید ببینم.

سریع از پله ها بالا رفتم.وقتی کد رو با دفترچه کنترل کردم بیشتر تعجب کردم.باورم نمیشد,بعد از اون همه سال!اون هم یه همچین رشته ای!برای خودم جای تعجب داشت چه برسه به بقیه,پدر هنوز از پایین پله ها فریاد می کشید:

_پیداش کردی؟چی قبول شدی؟چی شد؟

بلند داد زدم:

_کامپیوتر جنوب تهران.

بعد از ثبت نام هر چی به تاریخ کلاس ها نزدیک تر می شدم اضطراب بیشتری داشتم.مثل روز اولی که می خواستم برم مدرسه و رویا منو برد توی یه لوازم تحریر فروشی,محو دفترهای نقاشی و مداد رنگی ها و پاکن ها شده بودم ولی دیدم که همه بچه ها با پدر و مادرشون اومدن خرید,بدجوری دلخورشدم,با سن کمی که داشتم پیش خودم فکر می کردم,کاش منم با پدر و مادرم اومده بودم تابرای یکی از بزرگترین روز های زندگیم خرید کنم.طفلی رویا اون روز همه چیز رو خودش انتخاب کرد.ولی بعد از قبولی دانشگاه با این که سالها از کلاس اول دبستانم می گذشت مثل بچه ها رفتم و کلی برای خودم لوازم تحریر خریدم.تعجب نکن,کسی که مدت ها از مدرسه دور بوده و بعد از رهایی از یه مشکل بزرگ در نظر خودش داره به آینده ای بزرگتر می رسه حالش کمتر از من نمی تونست باشه.پدر و رویا جون خیلی خوشحال بودن,پدر به عنوان هدیه ماشینم رو عوض کرد و رویا برام مهمونی گرفت,خودم هم خیلی خوشحال بودم.


romangram.com | @romangram_com