#هم_قفس_پارت_35
_کم کم بهش می گم,بعد از این که رفتم.خیلی چیزا رو باید بدونه ولی فعلا وقتش نیست.راستش راجع به ارژنگ دروغ گفتم.
_یعنی چی که روغ گفتی؟
_اصلا درس نمی خونه,پی رفتن به دانشگاهم نیست.از همون اول که رفتیم آمریکا هم قصد درس خوندن نداشت.تو یه کلوپ کار می کنه,اینم مامان اینا نمی دونن.البته بالاخره می فهمن,ارژنگ بدجوری جو زده شده.
_خب این حالت برای خیلی ها پیش میاد,شاید تا دوسه سال دیگه بهتر بشه!
_شاید تو راست بگی؟!به هر حال دوست داشتم تو همه چیز رو بدونی.
_خوشحالم که به من اعتماد کردی,مطمئن باش که حرفات پیش خودم می مونه.
_اگه مطمئن نبودم هیچی بهت نمی گفتم.
برام جای تعجب داشت,تا حالا ندیده بودم سپیده چیزی رو از مادرش پنهان کنه.خب بالاخره داشت وارد زندگی می شد و ناخوداگاه درس زندگی می گرفت.نمی تونستم تصور کنم که رویا بعد از شنیدن این موضوع ها چه حالی می شه.عکی العمل های رویا قابل پیش بینی نیست.تو موضوعی که هیجان زیادی داره خونسرد ویا بالعکس جایی که باید خونسرد باشه و خودشو کنترل کنه هیجان زده می شه.کار ارژنگ هم در نظرم تعجب آور نبود,ارژنگ همیشه از زندگی نرمال بدش می اومد.همیشه دنبال شر بود.کارایی می کرد که کمتر کسی می کنه.یکی از دلایلی که بی چون و چرا بلند شد ورفت آمریکا همین بود که تحت کنترل کسی نباشه.
فردای اون شب توی فرودگاه سپیده و رویا یک ریز گریه می کردن,عجیب این که پدرم هم برای بدرقه اومده بود فرودگاه.همه مون ناراحت بودیم,دو ماه خیلی زود گذشت,خیلی هم خوش گذشت.وقتی با فرامرز رو بوسی می کردم آروم تو گوشش گفتم:
romangram.com | @romangram_com