#هم_قفس_پارت_30


_دو سال پیش با فرامرز آشنا شدم.با یکی دو نفر دیگه اونجا شرکت دارن,منم تو شرکتشون استخدام شدم.فرامرز خیلی وقته آمریکا زندگی می کنه, کم کم کار به این جا کشید که عروسی کنیم.دو هفته پیش تصمیم گرفتیم بیاییم ایران ,دیروز هم اومدیم.آخر ماه دیگه عروسی می کنیم.

_چه با سرعت,مبارکه .امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنین,پدر چرا نیومد؟

رویا با لحن خاصی گفت:

_جوک می گی افشین جان؟پدرت کی تا حالا با ما مسافرت کرده که این دومین بارش باشه؟

_درست می گین رویا جون,خب سپیده چه خبر از ارژنگ؟اون چرا با شما نیومد؟

_طفلی سخت مشغول کاره,هنوز که نتونسته بره دانشگاه,هم درس می خونه,هم کار می کنه,نتونست بیاد ولی حالش خوب خوبه.

_خب خدا رو شکر,ببخشید میوه نداریم,می خواستم فردا برم خرید,کاش لااقل قبل از حرکت بهم زنگ می زدین,خودمو آماده می کدم.

_می خواستیم غافلگیر بشی.وقتی با مامان تماس گرفتم که بگم داریم می یایم ایران گفت که به علت مشکلات خاصی ,آقا شمال تشریف دارن,ما هم گفتیم که بهت چیزی نگه.


romangram.com | @romangram_com