#هم_قفس_پارت_27

_از من می شنوی بلند شو برو شمال تا آبها از آسیاب بیفته,اگه تهران بمونی مجبوری خودتو تو خونه حبس کنی.

_فکر بدی نیست.گوشیم رو هم با خودم نمی برم,اگه کاری داشتین تماس بگیرین ویلا.

_آره این جوری بهتره.تو که حداقل دو ماه باید منتظر جواب دانشگاه بمونی,شمال بهتره بهت خوش می گذره.هم یه آب و هوایی عوض می کنی,هم خستگی این چند ماه از تنت در می ره.

_می شه اول به پدر بگید,دلم نمی خواد دیگه قبل از این که پدر بدونه کاری کنم.

_باشه,امشب بهش می گم,البته اگه بیاد خونه.

جمله آخر رو با تاکید خاصی گفت که هر دو خندیدیم.فردای اون روز صبح خیلی زود رفتم شمال,می خواستم تا سر وکله اون دختره پیدا نشده در برم.ظهر نشده بود که رسیدم.آقا حیدر تازه از دریا برگشته بود.سرایدار اونجاست,چند تا ویلا دستشه و ازشون مراقبت می کنه.همسرش چندین ساله فوت کرده وتنهاس.دلخوشی آقا حیدر بچه ها و نوه هاشن که هفته ای دو سه بار بهش سر می زنن.در رو برام باز کرد و کلید ها رو داد دستم ورفت

بازم تنها شدم ولی این بار به تنهایی احتیاج داشتم.دلم می خواست با خودم وخدای خودم خلوت کنم.به دور از مشغله دنیا.صبح ها که بیدار می شدم کنار ساحل قدم می زدم ,روی سنگ ها می نشستم و به امواج بی قرار دریا نگاه می کردم.غروب ها می رفتم و توی شهر می گشتم و شب ها روی بالکن ویلا می نشستم و شعر می خوندم.شعر های شاملو رو خیلی دوست دارم ,شعرهاش بهم آرامش می ده.روزهای لذت بخشی بود,تا اون روز فکرش رو هم نمی کردم که بتونم یه روزی از تنهایی لذت ببرم.همیشه جنبه های منفی ش رو دیده بودم.ولی دیگه وضع فرق کره بود.دیگه دوست داشتم هم مثبت فکر کنم هم مثبت باشم.

حدودا یک ماه گذشت طی تماسی که با خونه داشتم فهمیدم که عسل بارها تماس گرفته و رفته دم در خونه که هر بار دست به سر شده.رویا می گفت که هم تماس هاش کم شده و هم رفت وآمدهاش.

خدا رو شکر کردم که به خیر گذشت .یه شب که خیلی بی تاب شده بودم و اصلا خوابم نمی برد رفتم روی بالکن و یه سیگار روشن کردم .کتاب شعرهام روی میز بود.یکی رو برداشتم غرق خوندن بودم که در زدن.خیلی تعجب کردم.اون وقت شب کی می تونست باشه؟سریع رفتم ودر رو باز کردم,نمی تونستم باور کنم,سپیده رو بغل کردم,اشک تو چشمام جمع شده بود.نمی تونم بگم که چقدر از دیدنش خوشحال شده بودم.

romangram.com | @romangram_com