#هم_قفس_پارت_26
خلاصه که عسل یه ریز حرف زد و سیگار کشید.تازه از همه جالب تر این بود که هراز گاهی نگاهم می کرد و سرش رو تکون می داد یعنی ناراحت نباش من خودم درستش می کنم.دلم می خواست بلند شم و دندون هاش رو بریزم تو حلقش,خیلی عصبی بودم ولی رویا بهم اشاره کرد که آروم باش و فقط گوش کن.
بالاخره عسل دو,سه ساعت حرف زد و در کمال وقاحت برای شام پیش ما موند.وقتی خیالش راحت شد که تو دل رویا جون جا باز کرده و پاش به خونه ما بازشده رفت.رویا هم خیلی قشنگ براش فیلم بازی می کرد.بعضی وقت ها باورم می شد که واقعا ازش خوشش اومده.
_افشین,تو رو خدا همه حرفاش دروغ بود؟
_باور کنین رویا جون,من که الان هشت ماهه پامو از خونه بیرون نذاشتم,من امروز اولین بار بود می دیدمش,نمی دونم چه جوری روش شد این حرفا رو بزنه.
رویا_خیلی پررو بود.می گفت یه عروسی کوچولو تو همین باغ خونه تون,چرا بعضی ها دیگران رو ابله فرض می کنن؟نترسید دروغ هایی که می گه لو بره رو آبروریزی بشه؟
_اینا دیگه آبرو ندارن که نگرانش باشن.
_از من به تو نصیحت مادر,این دختره ول کن معامله نیست,از اوناس که یه نفر رو پیدا می کنن تا خودشونو به طرف بندازن تا یه چیزی گیرش نیاد دست از سرت برنمی داره.
_می گی چی کار کنم رویا جون؟
romangram.com | @romangram_com