#هم_خونه_پارت_96
فرصت خوبی بود که همه جا رو خوب ورانداز کند. رستوران کوچک و شیکی بود که به وسیله پله های مارپیچی
.شکل زیبایی به طبقه ی دوم که لژ خانوادگی محسوب میشد میرسید. میز آنها تقریبا رو به روی پله ها بود
یلدا میتوانست کسانی را که از پله ها بالا و پایین میرفتند ببیند. دختر و پسرهای جوان همه طبق آخرین مدهای
.روز خود را آراسته بودند و بیشتر آنها بیش از این که زیبا بشوند عجیب و بنظر یلدا گاه وحشت آور بودند
.یلدا با عجله دست در کیفش کرد و آیینه ی کوچکش را کاوید و یواشکی خود را در آن نگاه کرد و نفس راحتی کشید
او زیر نور قرمز واقعا زیباتر مینمود. گویی چشمان سیاهش گیراتر و درشتر منمود.آیینه را در کیؾ رها کرد و با
.نگاهش با نگاهی که گویی مدتی است او را زیر نظر دارد متقارن شد .اعتماد به نفس بیشتری به صندلی اش تکیه زد
پسری با موهای بلندی که از پشت سرش بسته شده بود و میز مقابل آنها را اشؽال کرده بود. سرش را پایین
.آورد و به یلدا چشمکی زد. یلدا سریع نگاهش را دزدید . بند کیؾ در دستش فشرده شد
: شهاب در حالی که اطراؾ را خوب ورانداز میکرد آرام پیش آمد و صندلی اش را عقب کشید و به یلدا گفت
.پاشو بیا اینجا بشین
.و نگاه ؼضبناکی به پسری که رو بروی یلدا نشسته بود انداخت
.یلدا جایش را عوض کرد و در دل به آنهمه ذکاوت و دقت شهاب تحسین گفت
شهاب سر پیش آورد و گفت راحتی؟
.بله .یلدا با لبخند جواب داد
دقایقی بعد مشؽول پیتزا خوردن شدند. شهاب در حالی که ستمال کاؼذی را پیش میکشید گفت دیروز نرگس
.رو ندیدی؟... دوستت رو میگم
...یلد نمیدانست انکار کند یا نه؟ اما وقتی چشمهای شهاب را میدید.نمیتوانست جز حقیقت بگوید. جواب داد آره
...خب؟
چی خب؟
مگه بهت نگفت که من رو دیده؟ مگه بهت نگفت بیای خونه؟
.یلدانگاهش کرد و گفت چرا گفت اما حاج رضا نگذاشت و گفت که با خودت صحبت کرده
شهاب با صورت و نگاه جدی با لحن آمرانه گفت ببین یلدا خانم! از حالا به بعد نمیخوام از کس دیگه ای حتی
.حاج رضا برای انجام کاری اجازه بگیری. تو اون کاری رو انجام میدی که من میگم
یلدا حرؾ برای گفتن داشت اما نمیخواست عیش خود را طیش کند. برای همین نگاه پر از آرامش خود را به شهاب
.دوخت
شهاب پوزخندی زد و گفت امتحانها خیلی سخت بود یا طاقت دوری از من رو نداشتی؟ چرا اینقدر لاؼر و رنگ پریده
شدی؟
یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت خیلی زشت شده ام؟
.شهاب نگاه نافذش را به او دوخت و بعد از ثانیه ای گفت نه . متاسفانه خوشگلتر شدی
.یلدا از اعتراؾ صریح شهاب که گویی بدون هیچ احساسی عنوان شده بود متعجب شد
.شهاب حرؾ را عوض کرد و گفت راستی با اجازه رفتم توی اتاقت . البته دیروز
.یلدا در سکوت گاز کوچکی به برش پیتزاش زد و فقط نگاه کرد. خدا میدانست درونش چه ؼوؼایی بر پا بود
این اولین بار .خیلی دوست داشت راجع به سفر و روزهایی که او نبوده است بشنود اما حالا باید صبور میبود
romangram.com | @romangram_com