#هم_خونه_پارت_95

.سپس به خود گفت ارزشش را دارد؟ ناخودآگاه نگاهش را به شهاب دوخت
نیم رخ جذاب و مردانه ی شهاب او را دوباره مجذوب و بیخود ساخت. به طوری که با نگاه ؼافلگیرانه ی شهاب هم
دست از نگاه کردن برنداشت. شهاب با تعجب پرسید. چیزی شده؟
برخلاؾ همیشه یلدا دستپاچه نشد و برای همین با همان نگاه آرام و دلپذیرش به شهاب گفت نه . چطور مگه؟
شهاب که از نگاه ممتد یلدا کلافه مینمود گفت پس چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ میخوای نابودم کنی؟
.یلدا از حرؾ شهاب خنده اش گرفت و گفت نه داشتم فکر میکردم
شهاب با پوزخندی گفت به چی؟ نکنه به قیافه ی کج و کوله ام فکر میکنی؟
.یلدا بلند خندید
شهاب گفت خیلی خوشت اومد؟
.یلدا هنوز میخندید. آخر خنده گفت اما تو که اصلا کج و کوله نیستی
.شهاب لبخندی زد و ابروها را بالا انداخت و گفت پس جای شکرش باقی است
.میترسید گفتگوهایش به همینجا ختم شود .یلدا هنور لبخند روی لبهایش بود. اما دوباره دنبال حرؾ میگشت
شهاب پیش دستی کرد و گفت گرسنه ای؟
.خیلی زیاد
.پس باید مواظب خودم باشم
.یلدا خندید
چی دوست داری بخوری؟
.خیلی وقته پیتزا نخورده ام
.منم خیلی وقته که قورمه سبزیت رو نخوردم
یلدا با تعجب نگاهش کرد . شهاب هم خیره در چشمهای او گفت چی شده؟
مگه دروغ گفتم؟
یلدا خوشحال بود آنقدر که دیگر توان عادی رفتار کردن را نداشت. برای او چیزی دلچسب تر و دلپذیر تر از آن
.که شهاب تعریفش را کند وجود نداشت. حتی اگر راجع به قورمه سبزی هایش بود
شهاب ماشین را کنار یک رستوران مدرن و شیک متوقؾ کرد. باز برؾ گرفته بود. آرام و ریز ریز... دختر پسرهای
.جوان گروه گروه میز و صندلیها را اشؽال کرده بودند
.شهاب گوشه ای دنج را پیدا کرد و به یلدا گفت برو اونجا
یلدا چند قدم برداشت. ناگهان بند کیفش کشیده شد. شهاب بند کیفش را از دکمه پالتویش رها کرد. یلدا هیجانزده
به اطراؾ نگاه کرد و سر جایش نشست و در دل با خود گفت با شهاب اومدی ها. حواست هست؟
از این موقعیت ته دلش مالش رفت. خوشحال بود که رستوران با انواع نورهای قرمز و رنگی روشن بود.زیرا معتقد بود
دلشوره ای گرفته بود .زیر نورهای رنگی مخصوصا قرمز زیباتر به نظر میرسد. جرات نگاه کردن به شهاب را نداشت
که گرسنگی از یادش رفت. لرزش دستهایش را به وضوح میتوانست ببیند. شهاب صندلی اش را عقب کشید و
.در حالی که از جایش برمیخاست گفت میرم دستهام رو بشورم80

.یلدا گفت باشه

romangram.com | @romangram_com