#هم_خونه_پارت_153

.خوبم
راحتی اونجا؟
.آره . آره128

.شهاب با لحن خاصی گفت ببین اگه اونجا رو دوست نداری یک ساعت دیگه میام دنبالت
.نه نه . دوست دارم
یلدا میخوای نرم؟
.نه نه گفتم که خیلی راحتم
.باشه مواظب خودت باش
.خوش بگذره
.صورتش گلگون شده بود و احساس میکرد حرارت از صورتش به بیرون میتراود .یلدا گوشی را به کامبیز داد
کامبیز آنها را تنها گذاشت تا آماده شود. بعد از دقایقی او هم آماده ی رفتن شد. نزدیک ؼروب بود و هوا رو به تاریکی
.میرفت
.یلدا از اینکه کامبیز هم میرفت دلتنگ شد .گویی دوباره احساس ؼربت میکرد
.کامبیز هم کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بود. یلدا با دیدن کامبیز در دل گفت مثل اینکه موضوع خیلی مهمه
چقدر به خودشون رسیدند.و ناخواسته بیاد روز عقدش افتاد که هم کامبیز و هم شهاب چقدر ساده و بی تکلؾ
...آمده بودند. انگار که اصلا براشون مهم نبوده. رنجشی در دلش افتاد. دلش چنگ شد
کامبیز گفت تو رو خدا یلدا خانم رو خسته نکنید. کتی بسه دیگه. چقدر حرؾ میزنی. مامان شام چی درست کردی؟
.مادر گفت تو چیکار داری. عزیزم؟ تو که شب اینجا نیستی
.کامبیز گفت ببینید یلدا خانم چی دوست دارن...یلدا خانم هر چی دوست دارید همون رو بگین
یلدا گفت من هر چی باشه دوست دارم. و الان هم فکر میکنم خیلی زوده.شما اصلا نگران نباشید
.دیرتون میشه
.پدر گفت کامی جان راحت شدی؟حالا برو دیگه. خسته امون کردی
کامبیز گفت دست همگی تون درد نکنه. خیلی به من ابراز علاقه و محبت میکنید. واقعا پیش یلدا خانم
.شرمنده ام میکنید
.مادر گفت الهی قربونت برم. کتی براش اسفند دود کن
.کتایون گفت .حتما
.مادر کامبیز راست میگفت .او واقعا برازنده و شیک شده بود
.کامبیز پسر خوش قیافه ای بود.موهای بلندش را از پشت سر بسته بود و چهره ای جذاب پیدا کرده بود
.چشمهای کامبیز برقی زد و لبخند قشنگی نثار یلدا کرد و گفت یلدا خانم یک لحظه تشریؾ بیارید
.یلدا از روی مبل بلند شد و عذرخواهی کرد و بسوی او رفت. تمام نگاهها او را دنبال کردند
خانواده من رو که میبینید. همه شون .کامبیز خم شد . سر پیش آورد و گفت یلدا خانم تو رو خدا راحت باشید
ماشاءالله زیادی راحتند. با کتی و کیمیا برید توی اتاق من و اگه امشب هم ترسیدید اونها میان پیشتون
هر چی لازم داشتید از اونها بگیرید. چیزی لازم ندارید؟

romangram.com | @romangram_com