#هم_خونه_پارت_149

.فرناز یلدا را در آؼوش کشید و گفت الهی این میترا گور مرگ بگیره
.یلدا خنده ای کرد و گفت با این یکی موافقم
.بالاخره یلدا از دوستانش خداحافظی کرد و به کامبیز پیوست
کامبیز گفت خب کجا بریم؟
.من بهتره برم خونه
.یلدا احساس بدی داشت. دوست داشت تنها باشد و حالا که شهاب نبود هیچکس دیگر را نمیخواست
.کامبیز صدای موسیقی را کم کرد و گفت یلدا خانم شما هم دعوت شده اید
.یلدا با تعجب چشمهایش را گرد کرد و نگاهش را به کامبیز دوخت
.کامبیز خنده ای کرد و گفت باور کنید . تیموری امروز شرکت بود و خیلی اصرار داشت تا شهاب شمارو هم بیاره
.اما شهاب قبول نکرد
چرا اصرار داشت من بیام؟
.والله خدا داند . حالا شما به این فکر نکنین. به این فکر کنین که الان میبرمتون پیش خانواده ام
.وای نه...آقا کامبیز. خواهش میکنم من رو ببرید خونه ی شهاب
.کامبیز نگاه نافذی به یلدا انداخت و از سرعت اتومبیل کم کرد و گفت پس در نظرتون اونجا خونه ی شما نیست
یلدا از لحن کامبیز یکه خورد و گفت منظورتون چیه؟
.هیچی . آخه شما گفتین خونه ی شهاب125

.یلدا خندید و گفت برای اینکه اونجا خونه ی شهابه
کامبیز زیرکانه نگاهش کرد و گفت پس شما چی؟
.یلدا سرد و یخزده گفت من فقط یک مهمونم
.چند دقیقه بعد یلدا نزدیک خانه از اتومبیل کامبیز پیاده شد .کامبیز بدون کلامی متفکر به مقابلش چشم دوخت
.شهاب در را باز کرد و بیرون آمد
نفس در سینه ی یلدا حبس شد. شهاب در کت و شلوار سرمه ای و کراوات و پیراهن یاسی رنگ چقدر برازنده و جذاب
.شده بود. یلدا تا آنروز او را اینهمه شیک و رسمی ندیده بود. قد بلندش بلندتر نشان میداد و ریش و سبیل هم نداشت
.باز هم همان نیروی مرموز یلدا را به نفس نفس انداخت
دلش میخواست بی پروا به سوی او بدود و... اما به سختی خود را کنترل کرد تا عکس العمل احمقانه ای نشان ندهد . از
شدت آن همه خودداری و حسادتی که در تنش ریشه دوانده بود
.اشکها بسرعت در چشمان سیاهش دویدند و چقدر پنهان کردنشان سخت بود
.و اما شهاب ... همچنان که کنجکاوانه به یلدا و اتومبیل کامبیز خیره شده بود با جدیت خاصی جلو آمد
کامبیز پیاده شد و گفت به به شازده آماده شدند.؟
تو کجایی؟
.طبق فرمایش شما رفتم سراغ یلدا خانم
.من گفتم فقط یک پیؽام بده یادم نمیاد توصیه ی گردش کردن هم کرده باشم
.گردش کدومه مرد حسابی. یلدا خانم میخواست بیاد خونه. منم آوردمش

romangram.com | @romangram_com