#هم_خونه_پارت_140

. خنده کنان هر سه وارد حرم شدند در حالی که دل یلدا بیرون از حرم در تپش بود
...نماز خواندند و دعا کردند و حرؾ زدند
.یلدا مدام ساعت میپرسید تا بالاخره گفت بچه ها زودتر راه بیافتید . الان شهاب میاد و منتظر میمونه
.اما در محوطه ی بیرون امامزاده اثری از شهاب و کامبیز ندیدند
.نرگس گفت یلدا مثل اینکه زود اومدیم
.فرناز گفت بس که خانم هول تشریؾ دارند. میترسه شهاب جونش مثل شهاب آسمونی یکدفعه محو بشه
. یلدا گفت آخه خودش گفت یک ساعت دیگه
.نرگس گفت اوناهاش آقا کامبیز هم همراهشه
.فرناز گفت آخی بچه مون رفته زیارت . شاید نماز هم خونده. یلدا خدا نکشتت. بچه از دست رفت
شهاب و کامبیز پیش آمدند . بعد از سلام و احوالپرسی گرم کامبیز با دخترها و نگاه تحسین آمیز کامبیز به یلدا شهاب گفت
خب خانمها چه برنامه ای دارید؟
.نرگس با خجالت لبخندی زد و گفت آقا شهاب ما مزاحم شما شدیم. ببخشید
.خواهش میکنم. در واقع این من بودم که مزاحم شما شدیم . شهاب با تواضع و ادب خاصی گفت اختیار دارید. خانم
.میدونم که توی برنامه تون جایی برای من نبود
کامبیز با خنده گفت تازه موش توی سوراخ نمیرفت .جارو به دمش میبست(به خودش اشاره کرد)ا
.دخترها زدند زیر خنده
.شهاب گفت حالا از شوخی گذشته اگر برای گردش و دیدن پاساژها و خرید و این چیزها میخواهید این اطراؾ رو بگردید
.شما راه بیافتید ما هم پشت سرتون میاییم
.دخترها راه افتادند و شهاب و کامبیز پشت سرشان. اما بعد از دقایقی شهاب کنار یلدا قرار گرفت و از جمع عقب ماندند
یلدا که با چادر وقار و زیبایی خاصی پیدا کرده بود سعی میکرد خود را از پشت شیشه ی مؽازه ها ببیند و هر بار که
شهاب را
.در کنارش میدید قلبش تندتر میزد و لبخند روی لبهایش مینشست
شهاب کنار گوشش گفت چیزی لازم نداری؟
.یلدا خندید و گفت نه
.شهاب کنار یک مؽازه ی شال فروشی ایستاد و کامبیز را صدا کرد وگفت ما اینجاییم .شما آهسته تر برید
فرناز با دیدن مؽازه ای که گردنبند های چوبی میفروخت به ذوق .کامبیز در کنار نرگس و فرناز میرفت و صحبت میکرد
آمد
و داخل مؽازه شد و یک گردنبند چوبی که صورت یک آدم بود خرید. نرگس هم یک قاب خطاطی شده خرید و کامبیز نیز
یک
دستبند چوبی زیبا انتخاب کرد و خرید. شهاب و یلدا هم از مؽازه ی شال فروشی بیرون آمدند. در حالی که برای یلدا شال
زیبایی
.خریداری شده بود . گروه به هم پیوستند
.کامبیز لبخند زنان گفت خب . اگه گرسنه اید...جور شکمهای گرسنه با من
همگی به رستوران رفتند . یلدا در شگفتی میدید که تمام حواس شهاب فقط به اوست. در فرصتی که دخترها دوباره گرد

romangram.com | @romangram_com