#هم_خونه_پارت_137

...شاید شهاب آنرا برای خودش خریده و بعلت عصبانیت نخورده
با این فکر آن را برداشت و گاز بزرگی زد و با خود گفت چقدر خوشمزه است.روز هفتم بهمن ماه یلدا سر ساعت 2آماده
بود. آرایش ملایمی داشت که زیاد محسوس نبود. اما بصورت او طراوت
.و زیبایی خاصی بخشیده بود. شهاب خانه بود . دیگر صدای شیر آب نمیامد. معلوم بود از حمام بیرون آمده
تلفن زنگ زد . بسوی گوشی دوید...فرناز بود که گفت .یلدا کمدش را زیر و رو کرد تا بالاخره چادرش را پیدا کرد
سلام . آماده ای؟
.آره آماده ام . تازه چادر رو پیدا کردم. از دست نذرهای عجیب و ؼریب تو . سلام
.خب . ؼر نزن . ما راه افتادیم. با ساسان میام ها
برای چی؟
...شهاب با موهای خیس از کنار یلدا گذشت اما گویی حواسش به حرفهای یلدا بود
فرناز گفت فقط ما رو میرسونه و بعد خودش میره سر کار. راستی شهاب هست یا رفته؟
.یلدا صدایش را پایین آورد و گفت .نه میخواد بره
.پس ساعت 2.1سر کوچه باش
.باشه فعلا
گوشی را گذاشت. از شب گذشته با شهاب حرفی نزده بود. برای اینکه دوباره اصطکاکی بینشان پیش نیاد بدون کلامی
به اتاق خودش رفت و دعا کرد قبل از آمدن فرناز اینا او برود و ساسان را نبیند. دیگر مطمئن بود که شهاب به پسرهای
.دور و اطراؾ او بسیار حساس است و این را نباید به پای عشق و دوست داشتن میگذاشت
چون فقط یک تعصب مردانه است و دیگر هیچ. هر چند که خودش زیاد به این افکاری که در مؽزش میگذشت اعتقاد
.نداشت
.اما مثلا سعی میکرد از رفتار و حرفهای شهاب برای خود رویاهای زیبا نبافد115

.اما بنظرش چادر به او میامد .چادر را روی سرش انداخت و جلوی آیینه رفت و از دیدن خودش خنده اش گرفت
.گویی خانمتر و بزرگتر نشان میداد. احساس جالبی داشت. صدای زنگ آمد. هول شد
دوست نداشت فرناز اینا دم در باشند. از پنجره نگاه کرد و اتومبیل ساسان را دید و با خود گفت آخر حریؾ این پسره نشده
و
.اومده در خونه. گفتم میام سر کوچه. ؼرؼر کنان کیفش را برداشت و در اتاقش را بست
.شهاب هم آماده ی رفتن بود. چشم در چشم هم افتادند و یلدا گفت سلام
شهاب هم گفت سلام و متعجب و متحیر به یلدا خیره شد ه بود واخمها را در هم کشید و خیلی جدی پرسید. کجا میروی؟
این دیگه چیه سرت کردی؟
.یلدا در حالی که سعی میکرد بی تفاوت نشان دهد گفت با فرناز اینا قراره بریم امام زاره صالح
.شهاب با همان جدیت خشک و سرد آمرانه گفت برو چادر رو در بیاد
یلدا با حیرت نگاهش کرد و گفت چرا؟
.همین که گفتم
.ما قرار گذاشتیم هر سه مون با چادر باشیم

romangram.com | @romangram_com