#هم_خونه_پارت_136
سپیده اونجا چیکار میکرد؟
.چه میدونم. توکه رفتی اومد توی کلاس و پیش ما نشست
...فرناز فریاد زد شهاب اومد
.نرگس در حالی که به او تذکر میداد گفت ا... بابا بهش گفتم دیگه
.دیوونه ها یکی تون حرؾ بزنید
.آره آنقدر عصبانی بود یلدا
کی عصبانی بود؟
. ای بابا خب شهاب دیگه
آهان چی گفت؟
...وقتی سپیده گفت که با سهیل رفتی باور کن من از چشماش ترسیدم. کارد میزدی خونش در نمی اومد
.فرناز با خنده فریاد زد اما شمشیر میزدی حتما در میاومد
.یلدا که عصبانی شده بود و خنده اش نیز گرفته بود گفت نرگس اون رو خفه کن
ولش کن تو بگو چی شد؟ با سهیل حرؾ زدی؟114
.آره بعدا میگم چی شد
...فرناز گفت نرگس شبه. بقیه اش رو بذارید برای فردا
.یلدا پرسید نرگسی فردا که کلای نداریم
. آره . ولی این دیوونه نذر کرده بریم امامزاده صالح البته نذر کرده با چادر بیاد. تو هم همینطور
من برای چی؟
.خب انطوری هر سه مون چادری میریم .بهتره
.یلدا خنده اش گرفت. حتی از تصور اینکه فرناز چادر سرش کنه مسخره اش میامد چه برسد به واقعی شدن این موضوع
ببین فردا کی؟
.صبح میریم. ناهار رو هم اونجا میخوریم
.ببین به فرناز بگو که ساسان رو نیاره
خب پس چه جوری بریم.ساسان فقط ما رو میرسونه. این همین طوری نمیتونه راه بیاد . فکرش رو بکن فردا با چادر چه
جوری
.میخواد بیاد. ساسان باشه بهتره
نذر بخاطر محمده؟
.حتما دیگه. شما دو تا تمام ناراحتی هاتون حول محور مردها میچرخه . قبلا که گفته بودم
...یلدا می خندید و میگفت خفه شو تو دیگه پررو
.فرناز توی گوشی داد زد یلدا چادر یادت نره. خداحافظ
...نرگس هم گفت خداحافظ. یلدا جون تا فردا
.یلدا که گوشی را گذاشت احساس خوبی داشت و از اینکه برنامه ی عجولانه ای برای فردا ریخته بود خوشحال بود
چقدر گرسنه بود. به آشپزخانه رفت و روی میز ؼذاخوری نایلونی را دید که داخلش ساندویچ بود. یلدا با خود گفت
romangram.com | @romangram_com