#هم_خونه_پارت_115

دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت
.از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد
با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی
.کردند
داخل .یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد
جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت
.بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود
.لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت شهاب شهاب تو دیوونه ای
و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست برد
و محتویات ساک را بیرون کشید. یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت وای وای
چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریؾ و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب و
جلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به
.چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد
یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندارمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب
برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطور
.که بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرؾ صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی
.و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده
.یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد. صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود
.از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد
شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود
.با دیدن یلدا صاؾ نشست و مکالمه اش را پایان داد
.یلدا گفت سلام
سلام . کی اومدی؟
.فکر میکنم نیم ساعتی میشه
شهاب: تازه اومدی؟
.یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم
روزهایی که .لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه
.کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی
باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتاد)ا
... یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید شهاب یک جعبه توی
.شهاب مهلتش نداد و گفت مال توست
.یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت مرسی
پالتو اندازت بود؟
.برای همین گفت هنوز پرواش نکرده ام .یلدا خجالت کشید راستش را بگوید

romangram.com | @romangram_com