#هم_خونه_پارت_114

.ریخت اونوقت میفهمی چه ربطی بمن داره
.خوب گوشهات رو باز کن. من و شهاب نامزدیم. هر فکری تو کله ات داری بریز بیرون
یلدا از درون میجوشید ولی ظاهرا هنوز آرام بنظر میرسید...به نرمی روی مبل نشست . پوزخندی زد و گفت اگه اینطوره
که میگی پس چرا داری خودت رو قطعه قطعه میکنی.؟
میترا دندانها را بهم فشرد و از روی مبل برخاست و صورتش را نزدیک صورت یلدا گرفت و گفت برای اینکه
نمیخوام حقه بازی مثل تو اون رو از چنگ من در بیاره. اینرو هم بدون شهاب شاید از تو استفاده کنه اما محاله نگه ات
.داره. اون از دخترهای بیکس و کاری مثل تو که کارشون کلفتی پولدارها و مجیز گفتن واسه ی اونهاست متنفره
یلدا به خروش آمد. خیلی تحمل کرده بود اما با شنیدن این جملات توهین آمیز تمام سعی اش برای پنهان کردن
احساسات خویش بی نتیجه ماند و تمام قدرت و نفرت و بؽضش در هم آمیخت و سیلی محکمی روی صورت بزک کرده ی
.میترا نشاند.میترا به عقب رفت و تعادلش بهم خورد و روی زمین ولو شد
یلدا خشمگین و ملتهب بالای سرش ایستاد و فریاد زد پاشو گمشو پاشو گمشو بیرون. دختره ی هرزه. دلم نمیخواد
این چهره ی بدترکیب نفرت بارت رو هرگز ببینم. گمشو بیرون. اگه شهاب اینقدر احمق و اینقدر پسته که
.با تو زندگی کنه ارزونی خودت
.یلدا به وضوح میلرزید...جیػ میزد و میلرزید
میترا که حالا هم ترسیده بود و هم تحقیر شده بود از جا برخاست و در حالی که هنوز سعی میکرد فرم ظاهرش
.را حفظ کند گفت از دختر کلفتها بیش از این انتظاری نمیشه داشت
میترا که واقعا وحشت زده شده بود افتان و خیزان بسوی .اینبار یلدا بسویش حمله ور شد و او را بسمت بیرون هل داد
.در رفت و در حالی که فریاد میزد گفت حالا میبینی کی باید بره بیرون . وحشی
.یلدا او را از دم در ورودی هم به بیرون هل داد و گفت خفه شو . برو گمشو
در را محکم بست . لرزان و متشنج و بی پناه پشت به در نشست . اشک پهنای صورتش را پوشاند. احساس
.حقارت چنان نفرت بار به وجودش چنگ میزد که دوست داشت بمیرد
.هق هق گریه میکرد...با خود اندیشید. آیا شهاب ارزشش را دارد؟ از خود متنفر شد و از عشق و عاشقی هم
چند روزی از آن ماجرا گذشته بود . با اینکه حتی یک لحظه هم یلدا آن روز را فراموش نکرده بود اما چیزی به
شهاب نگفت. گویی منتظر بود از جانب او حرفی زده شود اما شهاب نیز همچنان در انمورد سکوت میکرد
بگونه ای که یلدا با خود گفت یعنی میترای لعنتی چیزی بهش نگفته؟
.با این همه از سکوت شهاب زیاد هم ناراحت نبود و دلش نمیخواست هرگز به آنروز و به حرفهای میترا فکر کند
با نرگس در اینمورد صحبت کرده بود و نرگس هم با این که حق را به او میداد اما نظرش این بود که یلدا بایست
.کنترل بیشتری روی رفتارش نشان میداد
.به هر حال یلدا بعد از گذشت چند روز سعی کرد دیگر به آن نیاندیشد
چقدر گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت چقدر کار دارم. شام هم درست
.نکرده ام
نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسد
.به اینکه آن را خوانده باشد. ؼرؼر کنان با خود گفت ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت96


romangram.com | @romangram_com