#گوتن_پارت_162

و تاکید کرد:

- حالا انگار خیلیم مهمه که برسیم حتما.

هم من هم گشت ارشاد درونم ساکت شدیم. کاملا قانع!

چشم دوختم به دار و درختا، نیم ساعتی می گذشت. این منظره ها فکر و خیال خورشون عجیب ملس بود. به طوری که کافی بود یکم نگاهشون کنی تا توی انبوه افکارت دست و پا بزنی.

- نفس... بیداری؟

با صدایی که خش دار بودن ناشی از سرماخوردگی توش برگشته بود، گفتم اوهوم ولی اونقد صدام گرفته بود که فکر کنم اصلا نفهمید چی گفتم.

پوزخند صدا داری زد:

- اونوقت سیب زمینی رو ازش می گیری بهش بر می خوره.

مکثی کرد و گفت:

- داشبورد رو باز کن.

یه جوری به داشبورد نگاه کردم که انگار باید از خودش خجالت بکشه! به زور سمتش خم شدم. بعد از باز کردن داشبورد منتظر نگاش کردم كه گفت:

- یه فلاسک فلزی هست با دو تا لیوان؛ اونا رو بیار بیرون.


romangram.com | @romangram_com