#گل‌های_باغ_سردار_پارت_85

شقایق که آرامش را در صدای برادرش دید خیالش راحت شد و گفت: نگران نباش. همان‌طور که با آقای رسولی وکیل صحبت کردم، با او هم روبرو خواهم‌شد.

صدای زنی رسیدن آسانسور به طبقه سوم را اعلان کرد و در باز شد.

شقایق با کنجکاوی از آسانسور خارج و با راهنمایی کوروش به راست پیچید. روبروی‌شان در شیشه‌ای بزرگی قرار داشت که لوگوی شرکت روی آن جلب توجه می‌کرد. هر دو از در گذشتند و به سالنی بزرگ وارد شدند. اولین چیزی که توجه شقایق را جلب کرد، میز بزرگ نیم دایره‌ای بود که دو خانم با لباسی مشابه پشت آن نشسته بودند. هر دو زن با دیدن شقایق و کوروش از جای خود برخواستند و سلام کردند خانمی که عینک به چشم داشت، هم‌چون آشنایی قدیمی شروع به احوالپرسی کرد: سلام خانم سردار... کم پیدا شدین؟... حالتون خوبه؟

شقایق با آرامش مثل کسی که چند سال است، هم صحبتش را می‌شناسد، جواب داد: شما چطورین خانم آذری؟... راستش شمال بودم.

خانم آذری با دستپاچگی از این‌که نکند، شقایق با این حرف قصد دارد، به او بگوید: بهتر است، فضولی نکنی. جواب داد: بله آقای رئیس گفتند.

کوروش هم که نمی‌خواست، صحبت آن‌ها بیشتر جلو برود. دستش را پشت شقایق گذاشت و او را به سمت یکی از درهای سمت چپ هدایت کرد: ما کار داریم، صحبت بسه. بگو قهوه بیارن.

همان‌طور که می‌رفت، شقایق را به سمت اتاق کشید. کوروش و شقایق به اتاقی بزرگ که دیوارهایش تماماً چوب بود وارد شدند.

داریوش که پشت میز بزرگی در انتهای اتاق نشسته بود از جای برخواست: به به خواهر و برادر بد قول. فکر کنم، قرارمون نیم‌ساعت پیش بود.


romangram.com | @romangram_com