#گلهای_باغ_سردار_پارت_84
جرقهای در چشمان میشی کوروش درخشید و با خوشحالی گفت: نه ولی منو یاد آنها انداختند. بهتره تو نگران نباشی.
و برای آن که بحث را عوض کند، پرسید: نگفتی میخواهی اتاقت را چه رنگی کنی؟
شقایق فهمید که کوروش نمیخواهد، درمورد این موضوع صحبت کند. پس برای آرام کردن او مثل کسی که سوال برایش خیلی مهم است جواب داد: هنوز نمیدونم... میخوام، سرویس خواب رو سفید بگیرم. اینطوری هر وقت بخوام میتونم رنگ پرده و ملحفهها را عوض کنم... برای رنگ دیوارها باید با داریوش صحبت کنم، ببینم چه پیشنهادی میده... نظر شما چیه؟
کوروش که هنوز فکرش پریشان بود بیحوصله جواب داد: فرقی نمیکنه هر چی خودت دوست داری خوبه.
قرار بود که کوروش، شقایق را به دفتر شرکت برده و به برادرشان بسپرد. هنوز چند خیابان تا مقصدشان فاصله بود که سر یک چهارراه، چراغ قرمز آنها را متوقف کرد. خواهر و برادر در سکوت شمارش معکوس چراغ راهنمایی را نگاه میکردند که شقایق سایه موتور سیکلتی را کنار اتومبیلی که سمت راستشان توقف کرده بود، دید. مثل اینکه موتور سواران عمداً خود را از دید کوروش پنهان میکردند. او که از وحشت برادرش جلوی بیمارستان مطمئن بود، با ترس و کنجکاوی به سمت موتوری نظر کرد و با تعجب موتور سیکلت جلوی بیمارستان را شناخت. هر دو راکب کلاه ایمنی برسر داشتند که چهرهشان را پوشانده بود. یکی از آنها که شقایق را متوجه خود دید. قاب جلوی چشمانش را بالا زد؛ اما در همین لحظه چراغ سبز شد. کوروش که حواسش به رانندگی بود، بدون آنکه به شقایق نگاه کنه حرکت کرد و موتور سواران را نیز ندید.
***
چند دقیقه بعد آنها به شرکت رسیدند. ساختمانی سه طبقه که نمای آن آجر سه سانتی بود و پنجرههایش با میلههای سفید رنگ پوشانده شده بود.
کوروش بدون توجه به نگاههای ترسان شقایق که به دنبال موتور سواران مشکوک میگشت، اتومبیلش را به پارکینگ برد و همراه شقایق با آسانسور به طبقه سوم رفتند. در داخل آسانسور کوروش که حالا آرامتر شده بود، یادآوری کرد: یادت باشه، با منشیها زیاد صحبت نکن. نمیخوام آنها متوجه مشکلی که برات پیش آمده، بشن. همانطور که قبلا گفتم، خانمی که عینک میزنه خانم آذری، منشی اول شرکته. تو رو خوب میشناسه. قبلا با اون صمیمی بودی، الان فقط با او احوالپرسی کن، نگذار تو رو به حرف بگیره.
romangram.com | @romangram_com