#گلهای_باغ_سردار_پارت_163
چند ثانیه سکوت برقرار شد؛ اما فرناز بالاخره جواب داد: سلام... اتفاقی افتاده؟
نرگس به گوشی تلفن دهن کجی کرد و گفت: نه... چه اتفاقی باید بیافته؟ راستش تماس گرفتم تا در مورد مراسم نامزدی فرهاد و شقایق با شما مشورت کنم.
و با غرور اضافه کرد: آخه نامزدی دختر خودم نزدیکه، میخوام بدونم که شما چه موقع میتونید اینجا باشید. تا ما مراسم رو برای آن موقع برنامهریزی کنیم. شاید بشه جشن نامزدی هر دوی آنها یک روز باشه.
فرناز با صدایی بیتفاوت بدون آنکه تبریک بگوید ابراز کرد: من نمیتونم بیام.
و بدون هیچ توضیحی گفت: در این مورد باید با مادرم صحبت کنی.
نرگس میخواست با او بیشتر صحبت کند تا به موقع موضوع اصلی را مطرح کند؛ اما انگار فرناز هیچ تمایلی نداشت. نرگس هم از اینکه منت او را بکشد، بیزار بود: چقدر بد شد که شما نمیتونید بیایید. راستش داداشم هم میاد. گفتم، شاید بعد از این همه مدت بشه که چند روزی همهی خانواده دور هم جمع شوند.
نرگس منتظر شد تا فرناز جواب دهد؛ اما سکوت او نرگس را ترغیب کرد تا او را مجبور به دفاع کند: ما که دلمون خیلی براش تنگ شده... خوب راستش برای شما هم که عاشق هم بودید، این بهترین فرصت است که یکبار دیگر خاطراتتون رو مرور کنید.
فرناز از کوره در رفت: ببخشید! کی به شما گفته ما عاشق هم بودیم؟
romangram.com | @romangram_com