#گل‌های_باغ_سردار_پارت_159

فرهاد که نمی‌دانست این بحث تا کجا پیش خواهدرفت، پرسید: شما با من کاری داشتید؟

نرگس هم که از بحث درباره‌ی خواب او نفرت داشت و به دنبال فرصتی می‌گشت تا اصل مطلب را بگوید و تلفن را قطع کند. بلافاصله گفت: می‌خواستم شماره تلفن فرناز خانم رو بگیرم.

بدون اینکه بگذارد فرهاد سئوالی بپرسد ادامه داد: راستش من انتظار داشتم در این مدت مادر و خواهر شما با شقایق تماس بگیرند و احوال او را بپرسند. از قوم و خویشی که بگذریم، او قرار است عروس آن‌ها شود.

فرهاد برای توجیه بی‌توجهی مادر و خواهرش گفت: این‌طور نیست که شما می‌گویید. راستش من از آن‌ها خواستم تا زمانی که شقایق خودش نامزدیمان را اعلام نکرده با تلفن‌هایشان او را تحت فشار نگذارند.

بدون ملاحظه اضافه کرد: خوب شما که بهتر می‌دانید شقایق کاملا با این ازدواج مخالفه و البته بجز شما و عموجان فکر نمی‌کنم، کس دیگری این ازدواج را قبول داشته باشد...

نرگس در دل گفت: اگر تو، جریان آن حادثه را نمی‌دانستی من هم جزو دسته‌ی مخالف‌ها بودم احمق جون.

و بی ادبانه گفت: حالا شماره را بده. من زیاد وقت ندارم، باید برای نامزدی با خواهرت صحبت کنم. هرچی باشه اون و مادرت تنها خویشاوندان داماد حساب میشن و باید برای مراسم این‌جا باشند.

فرهاد نمی‌دانست که این دختر عموی مکارش دیگر چه خوابی برای او دیده بنابراین مقاومت کرد و گفت: نمی‌خواد شما زحمت بکشید من خودم با مادرم تماس می‌گیرم...


romangram.com | @romangram_com