#گل‌های_باغ_سردار_پارت_158

نرگس در زمان اختلافات پدر و برادرش به شیراز رفت تا در مورد دانشگاه آنجا تحقیق کند؛ زیرا آن سال باید به دانشگاه می‌رفت و آنجا یکی از انتخاب‌های او در کنکور بود. بنابراین نتوانست بفهمد که چه اتفاقی برای خانواده‌اش افتاد و زمانی از آن موضوع خبردار شد که هم خانواده عمویش و هم برادر بزرگش از کشور خارج شده بودند. مرگ بی‌دلیل عموی جوانش خود مصیبتی بود که خانواده درگیرش شد؛ اما قبل از این‌که عزای عمویش تمام شود، به یک‌باره خانواده او ایران را ترک کردند و طولی نکشید، برادرش هم راهی دیار غربت شد. هیچ‌کس هیچ توضیحی به او نداد. پدر، پدربزرگ و همین‌طور مادر و مادربزرگش هیچ صحبتی از این خروج همزمان نمی‌کردند و هیچ‌کدام از بچه‌ها از اصل مطلب خبر نداشتند. حتی باباکریم و کوکب خانم هم با وجود تهدیدها و رشوه‌هایی که نرگس به آن‌ها داد حرفی برای ارضای کنجکاویش به او نزدند و این بحث به مرور زمان جزو بحث‌های ممنوعه خانواده شد. اما این مسئله همیشه او را به فکر می‌انداخت که رفتن برادرش و خانواده عموی مرحومش در یک زمان و درست قبل از تمام شدن زمان عزاداری باید دلیلی مشترک داشته باشد. امروز بهترین زمان برای برداشتن پرده از این راز بود.

نرگس شماره فرهاد را گرفت و بعد از هفت یا هشت بار بوق خوردن صدای خواب آلود او به گوش رسید: بله؟

سعی کرد که نفرت خود را پنهان کند و با لحنی صمیمی پرسید: بیدارتون کردم؟

فرهاد مثل برق گرفته ها از جا پرید و با تعجب پرسید: شما هستید دختر عمو؟ صبح بخیر...

نرگس برای این‌که به او فرصت دهد تا خود را جمع و جور کند، پرسید: پس فکر کردی کی باید باشه؟ شاید منتظر تلفن شقایق بودی؟ در ضمن ساعت یازده برای من ظهره نه صبح.

فرهاد که خوب می‌دانست نمی‌تواند نیش و کنایه های نرگس را پاسخ دهد با دستپاچگی ساختگی گفت: واقعا؟باورم نمیشه! من دیشب خیلی دیر خوابیدم. البته روزهای تعطیل همیشه بیشتر می‌خوابم.

نرگس بی‌اعتنا به دلایل او گفت: امروز که تعطیل نیست. البته برای کسانی که کار نمی‌کنند همیشه تعطیله.

با تمسخر اضافه کرد: شما هم که مثل زن‌های خانه‌دار روزهای هفته رو گم کردی؟


romangram.com | @romangram_com