#گل‌های_باغ_سردار_پارت_148

لادن متوجه شد که باید خیلی سریع جواب دهد تا شک شقایق را برطرف کند لذا گفت: می‌خواستم با برادر شوهر تو ازدواج کنم؛ اما کل خانواده نگذاشتند.

و با لبخندی صادقانه گفت : خوب میدونی که فرهاد برادر نداره؟

مریم خانم که باورش نمیشد، لادن آن‌قدر سریع موضوع بحث را به شوخی بکشد. از ته دل خندید و خنده‌ی بلند و طولانی او باعث شد تا شقایق و لادن هم یک‌باره منفجر شوند. سه نسل از خانواده چنان در آن صبح پاییزی می‌خندیدند که هیچ‌کس باور نمی‌کرد، آن‌ها دغدغه‌ای داشته باشند؛ اما هر کدام از آن‌ها آشوبی را در درون خود پنهان می‌کرد.

کوکب که برای مریم خانم و دختر و نوه‌اش چای آورده بود. سینی را روی میز گذاشت و از ته دل آرزو کرد: خدا کنه مادر همیشه همین‌طوری بخندید.

لادن تا موقع ناهار یک‌ریز حرف زد و حواس همه را پرت کرد. به‌طوری که حتی شقایق فراموش کرد، چقدر دلش می‌خواست جواب سئوالی که لادن از مادرش پرسیده بود را بشنود.

بعد از غذا هم خاله و مادربزرگش را مجبور کرد کارتون ببینند. به گفته‌ی او دیدن کارتون آن‌ها را از فضای جدی اطراف‌شان دور می‌کرد و این‌طوری می‌توانستند در زمان تماشای آن مشکلات‌شان را فراموش کنند.

وقتی فیلم تمام شد. لادن تلفنش را برداشت و با آن سرگرم شد و چون نمی‌خواست شقایق دوباره به موضوع بحث قبلی بازگردد از او خواست چند کار دیگر را با گوشی خود یاد بگیرد که این موضوع هم چند ساعتی وقت هر دو را گرفت و در آخر لادن به اتاق مادرش رفت تا در آن‌جا بخوابد و شقایق نیز به اتاق خود رفت.

*** دخترها ساعت ده صبح با جیغ جیغ کوکب خانم بیدار شدند و برای صبحانه به آشپزخانه رفتند.


romangram.com | @romangram_com