#گل‌های_باغ_سردار_پارت_140

فرهاد ماندن را جایز ندانست. نمی‌توانست مطمئن باشد که بعد از تلفن شقایق چقدر طول خواهدکشید که کوروش خود را به خانه پدرش برساند. بنابراین از جای خود برخواست: خوب عمو جان من دیگه باید برم .

شقایق و همایون خان هر دو متوجه شدند که او هیچ اشاره‌ای به برنامه‌ی فردا نکرد.

همایون خان هم بدون اشاره به موضوع جواب داد: باشه پسرم. به سلامت.

وقتی که فرهاد از پله‌های طبقه دوم پایین می‌رفت شقایق زمزمه نامفهومی را شنید که مثل قبل چیزی از آن نفهمید.

همایون خان رو به شقایق که در درگاهی اتاق خود ایستاده و رفتن فرهاد را با لبخند نظاره می‌کرد نمود و گفت: به این زودی لبخند نزن؛ چون اون فردا حتما میاد تا ببینه که مادرت برایش سوغاتی آورده یا نه؟

شقایق با تعجب پرسید: مطمئنید که میاد؟

همایون خان سری تکان داد و گفت : من عصرونه خوردم سیرم پس میرم بخوابم، شب بخیر دخترم. زود بخواب چون فردا خیلی کار داریم و باید زود بیدار شیم.

حدس همایون خان کاملا درست بود. ساعت نه صبح صدای فرهاد که برعکس همیشه بلند بلند صحبت می‌کرد، از آشپزخانه طبقه دوم منزل سردار شنیده میشد که از کوکب خانم می‌پرسید” چه چیزهایی برای آن روز لازم دارند که به همراه شقایق آن‌ها را بخرند.“


romangram.com | @romangram_com