#گل‌های_باغ_سردار_پارت_141

شقایق که با این سرو صداها از خواب بیدار شده بود. به آرامی از اتاق خارج شد و پاورچین خود را به پله‌هایی که آشپزخانه بالای آن قرار داشت رساند. با وحشت صدای کوکب خانم را شنید که گفت: نمی‌خواد شما زحمت بکشید آقا فرهاد. هیچی لازم نداریم، الحمدلله خونه همیشه پرو پیمونه، بعد هم اگر چیزی لازم شد، راننده هست که خرید کنه.

شقایق برای این‌که دیده نشه به سرعت و پاورچین خود را به اتاقش رساند ودر را از داخل قفل کرد. تنها چیزی که به ذهنش رسید، تماس با برادرش کوروش بود. شقایق با دستان لرزانش شماره کوروش راگرفت: الو... داداش کوروش.

کوروش از آن‌طرف با نگرانی پرسید: چی شده شقایق؟

شقایق با لکنت جواب داد: میای خونه‌ی ما؟ آخه فرهاد الان این‌جاست.

دیگر لازم نبود تا شقایق حرفی بزند؛ زیرا کوروش جواب داد: قطع کن دارم میام.

شقایق نفس راحتی کشید و چون نمی‌خواست قبل از آمدن کوروش با این پسر عموی مزاحم روبرو شود، به حمام رفت و تا آن‌جا که می‌توانست زیر دوش آب گرم خود را شست.

نزدیک به یکساعت بود که شقایق صدای فرهاد را از آشپزخانه شنیده بود و حالا پس از یک دوش طولانی و خشک کردن موهایش دیگر دلیلی برای ماندن در اتاق نداشت. بنابراین آرام در را باز کرد و به صداهای آشپزخانه گوش داد. پدرش داشت در مورد شیر آن روز با کسی صحبت می‌کرد: فکر کردم شیر تاریخ امروز رو داره؛ اما تاریخش مال سه روز پیشه.

کوروش جواب داد: شاید اشتباه شده. خوب اگر مزه‌اش عوض شده آن را نخورید. باید بگم آرش باز هم تذکر بده. این‌ها هر چند وقت یک‌بار یک تلنگر می‌خواهند تا حواسشون را جمع کنند.


romangram.com | @romangram_com