#گلهای_باغ_سردار_پارت_133
پیرمرد سیگاری روشن کرد و گفت: شما همیشه میگی سیگار نکش؛ اما دیگه عادت کردم، نمیتونم ترکش کنم. تا پای گور همراه منه.
شقایق با کنجکاوی پرسید: واقعا؟ یعنی من قبلا به شما گفته بودم سیگار نکشید؟
پیرمرد دود خاکستری را از دهانش بیرون داد و گفت: بله. شما یادتون نیست قبل از این خیلی کارها میکردی؛ اما آن اتفاق شما را عوض کرد.
شقایق کنجکاوانه پرسید: منظور شما تصادفه؟
به جای او کوکب جواب داد: بله دخترم. تو بعد از تصادف کاملا عوض شدی. وقتی فهمیدم همه چی یادت رفته...
پیرمرد سرش را پایین انداخت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: کاش اون روز جلوی شما را گرفته بودم تا از منزل خارج نشی.
کوکب خانم سینی را با سه استکان چای و قندان نقرهای جلوی پای شقایق گذاشت: بفرمایید، تازه دمه. بخور تا گرم بشی.
شقایق بلافاصله چای را از توی سینی برداشت و استکان داغ را در دست گرفت. با این کار میخواست خود را نسبت به موضوع بحث جدید بی تفاوت نشان دهد.
romangram.com | @romangram_com