#گل‌های_باغ_سردار_پارت_128

فکری به ذهنش رسید هومن شاکری در مورد حلقه معروفش سئوال کرده بود: منظورش از حلقه معروف چی بود؟

گوشیش را برداشت و زره‌بین آن را پیدا کرد و روی عکس قسمت حلقه گرفت. یک نگین الماس گرد بزرگ و شش باگت مستطیلی برلیان روی پایه پهن طلایی، درست بود، انگشتر طرح منحصر به فردی داشت.

روی تخت نشست. لادن بارها در مورد عکس‌ها و فیلم‌های انحصاری برایش توضیح داده بود. هر چیزی در دنیا یک سازنده اولیه داشت و استفاده از آن برای بقیه ممنوع بود. مگر با اجازه صاحب اثر در غیر این‌صورت کارش سرقت محسوب میشد: پس می‌تونم طراح این انگشتر رو پیدا کنم.

لپ تاپ را باز کرد و نیم ساعتی جستجو کرد؛ اما هیچ انگشتری شبیه به آن پیدا نکرد. بالاخره خسته شد. پیدا کردن طراح حلقه وقت زیادی می‌خواست.

به حمام رفت. دوش گرفت و لباس مناسبی پوشید. آرایش ملایمی کرد تا آثار گریه شب قبل را بپوشاند.

دفترچه خاطرات و عکس را زیر تشک تخت پنهان کرد و برای روبرو شدن با اولین توطعه گر خانواده از اتاق خارج شد؛ اگر می‌توانست جلوی پدر نقش خود را خوب بازی کند، برای رسیدن به هدفش یک قدم بزرگ برداشته بود.

آقای سردار در آشپزخانه مشغول خوردن صبحانه بود. شقایق به آرامی وارد شد. با دیدن پدرش بغض گلویش را فشرد. دلش می‌خواست فریاد بزند که می‌داند، چه دروغ‌هایی تا به آن لحظه به او گفته‌اند؛ اما با خونسردی که خودش را نیز متعجب کرد به همایون خان سلام کرد و گونه او را بوسید: سلام.

همایون خان که غرق اخبار روزنامه بود. بدون آن‌که به صورت او نگاه کند جوابش را داد: صبح بخیر عزیزم. بیا بشین. صبحانه‌ات که تمام شد با مادرت تماس بگیر. دیشب توی اتاقت نخوابیدی. تلفن همراهت هم که خاموش بوده، حسابی نگران شده.


romangram.com | @romangram_com