#گل‌های_باغ_سردار_پارت_127

ناامیدی چنگال تیزش را در قلبش فرو کرد. یعنی او تا زمانی که حافظه‌اش را به دست نیاورد، نمی‌تواند، این معما را حل کند؟ مگر اینکه از خانوادهاش بخواهد همه چیز را برایش توضیح دهند که این امکان نداشت، آن‌ها هیچ‌وقت حقیقت را به او نمی‌گفتند. شقایق صورتش را پشت دست‌های سردش پنهان کرد.

حالا حرف‌ها و رفتارهای خانواده اش برای او معنی پیدا می‌کرد و هر چه بیشتر راجع به تک تک افراد خانواده فکر می‌کرد بیشتر اشک می‌ریخت؛ اما هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.

بالاخره فهمید که چرا بعد از تصادف او را به شمال برده بودند و چرا نمی‌گذاشتند هیچ‌وقت تنها از منزل خارج شود و همین‌طور چگونه به این سرعت با بهم خوردن نامزدی او و فرهاد موافقت کردند. اما این خود یک راز دیگر بود چرا فرهاد؟ چه دلیلی داشت که آن‌ها فرهاد را نامزد او معرفی کردند؟ چرا آنها این‌همه از فرهاد می‌ترسیدند؟ حتی خواهرزاده‌هایش راضی به رنجاندن این آدم نبودند؟ باورش نمیشد که حتی لاله و لادن هم با آنها همدست باشند.

***

ساعت هشت صبح بود. شقایق نفهمید که چه وقت به خواب رفته اما سردرد و سوزش چشم‌های ورم‌کرده‌اش نشان می‌داد که ساعت‌ها بی‌وقفه اشک ریخته‌است. بدنش آن‌قدر درد می‌کرد که انگار کیلومترها دویده‌است. صدای کوکب خانم که با پدرش در آشپزخانه صحبت می‌کرد او را به خود آورد. نباید دیگران می‌فهمیدند که او از اصل ماجرا باخبر شده. باید بدون اینکه شک دیگران را برانگیزد تمام حقیقت را کشف کند. حالا که قرار بود او عروسک این خیمه شب بازی باشد، هیچ چاره‌ای نبود. او بازی می‌کرد؛ اما اینبار طناب‌ها را خود به دست می‌گرفت تا بازیگردان آن نیز خودش باشد. با این تصمیم از جای برخواست دفتر را توی کیف دستیش گذاشت. به اتاق خود رفت. اتاقی که با آن شور و شوق تغییرش داده بود دیگر هیچ جذابیتی برایش نداشت .حتی تندیس نقره ای گل شقایق که روز قبل خریده بود تا روی میخ آویزان کند. نگاهی به میخ انداخت: معلومه از توی این اتاق خیلی چیزها ناپدید شده.

نفسش را با صدا و کشیده بیرون داد: آه... بزودی هر چیزی که از این اتاق بیرون رفته سرجاش برمی‌گرده.

یک لحظه توقف کرد. در اتاقش را قفل کرد و دفترچه را برداشت. عکس را از آن خارج کرد و به حلقه درون عکس خیره شد: این حلقه کجاست؟

روی میز آرایش جدیدش جعبه جواهراتش باز بود. طبقه انگشترهایش را زیرورو کرد: نه خبری نیست. مطمئنم توی این مدت حتی یک‌بار هم اون رو ندیدم.


romangram.com | @romangram_com