#گلهای_باغ_سردار_پارت_120
با دستهای لرزان برگی دیگر از دفتر را ورق زد و در آنجا اولین صفحه خاطراتش را دید.
شاید مسخره باشه که در عصر کامپیوتر واینترنت من دارم خاطراتم را روی کاغذ مینویسم اما من یک هدف دارم وآن این است که اگر بچه ای داشتم این دفتر را به عنوان کادو تولد هجده سالگی از من دریافت کند . این تصمیمی است که سه سال پیش وقتی مرد رویاهام را دیدم و عاشقش شدم گرفتم . دلم میخواد فرزندم چه پسر باشد چه دختر از اتفاقاتی که بین من و پدرش از امروز تا زمانی که دفترچه به دستش میرسد همه را بداند چه خوب چه بد چه شیرین چه تلخ من همه چیز را در این دفتر برای او خواهم نوشت.
نفسش را که در سینه حبس کرده بود آزاد کرد. دفتر را محکم بست. چطور ممکن بود که او عاشق فرهاد شده باشد و به این فکر کند که از آن آدم چندشآور فرزندی خواهد داشت. مگر اینکه او هنوز فرهاد را خوب نشناخته و برای شناخت او بهتر بود، از این لحظه به بعد وقت بیشتری را با پسر عموی خود بگذراند.
شقایق که قلبا به این کار راضی نبود. به دنبال توضیحات بیشتر برگی دیگر را ورق زد و شروع به خواندن کرد.
شهریور رسیده و من در اولین روز آن غمگینم . امروز بازهم با داریوش ونرگس دعوامون شد . دیگر نمیدانم چطور به آنها ثابت کنم که من به هیچ عنوان از این ازدواج منصرف نخواهم شد .
شقایق به خود نهیب زد: ای احمق چقدر خواهر و برادرت را به خاطر فرهاد آزار دادی؟
صداهایی که از بیرون می آمد، حاکی از آن بود که پدرش بازگشته است. پس او باید خواندن دفتر را به بعد موکول کند و هر چه زودتر به اتاقش برود و در چیدن لوازم جدید به بقیه کمک کند. با این فکر سریع دفتر را قفل کرد و در کمد کوروش پنهان نمود. از اتاق خارج و با کوروش و پدرش، نسترن و رز که جلوی در اتاق او ایستاده بودند مواجه شد.
نسترن به سمت او دوید: عمه جون سلام
romangram.com | @romangram_com