#گل‌های_باغ_سردار_پارت_119

سید علت نگرانی شقایق را دریافت و گفت: موضوع دفتر بین خودمون می‌مونه، خیالت راحت باشه. حالا برو.

گونه شقایق همچون گل، سرخ شد. از اینکه پیرمرد حرف نگفته‌اش را فهمیده بود، خجالت کشید و با شرمندگی گفت: ببخشید قصد توهین نداشتم. باز هم ممنونم.

پیرمرد کتری سیاهی را روی بخاری گذاشت وبه او هشدار داد: مراقب خودت باش. آن روز خدا خیلی بهت رحم کرد که زیاد صدمه ندیدی.

با این جمله اجازه رفتن او را داد.

شقایق به سرعت از مغازه خارج شد و به سمت پاساژی که کنار بانک بود رفت او تمام مدتی که با کوروش برای فیزیوتراپی دستش به بیمارستان می‌رفت از جلوی آن پاساژ می‌گذشت و کنجکاو بود، که چه چیزهایی در آن به فروش می‌رسد. از خوش شانسی او یکی از مغازه ها پر از لوازم لوکس و تزیینی بود.

وقتی شقایق به خانه رسید، کوکب داشت بر سر کارگرها غر میزد که پرده ها را کوتاه دوخته‌اند. شقایق به سرعت خود را به اتاق کوروش رساند و در را قفل کرد او می‌دانست که کوکب خانم می‌تواند، چند دقیقه دیگر تنها بماند؛ اما خودش دیگر طاقت نداشت و باید داخل دفتر را می‌دید و از محتوای آن سر در می‌آورد.

شقایق دفترچه‌ی قرمز رنگ را هم‌چون شیء مقدس از کیف خود خارج کرد. دلشوره‌ای عجیب به جانش افتاده بود. با احتیاط جلد آن را باز کرد در صفحه اول با خطی خوش به رنگ طلایی نوشته بود.

(اولین دفتر خاطرات شقایق سردار)


romangram.com | @romangram_com