#گلهای_باغ_سردار_پارت_111
همایون خان لقمه آمادهاش را در دهان شقایق گذاشت و گفت: باید یکی دو ساعت برم بیرون؛ اما زود برمیگردم.
و ادامه داد: بشین تا برایت چایی بریزم. احتمالاً تا من برگردم سرویس خواب را میآورند. همینطور پردهای که سفارش دادی. بهتره بگذاری کارگرها لوازم رو به اتاقت ببرند. فقط بگو جای هر کدام کجاست تا اونها رو بچینند. خودت کاری نکن. باشه؟
شقایق دستهایش را به نشان تسلیم بالا برد: قبوله. فقط میخواستم چند دقیقه برم بیرون. میخوام یک چیزی بخرم اجازه میدید؟
همایون خان بدون اینکه شک کند جواب داد: چی میخواهی بخری؟ بگو برادرات بگیرند.
شقایق اخمی کرد: نه پدر، من یک چیز خاص میخوام اونها که نمیدونند چی بگیرند. میشه اجازه بدید.
همایون خان مقاومت کرد: چه چیزی؟
شقایق توضیح قابل قبولی آماده کرده بود: اون میخی که روی دیوار روبروی تختم هست رو یادتون میاد؛ قبلا قابی روش بوده و حالا شکسته. نمیخوام همینجور خالی بمونه. باید یک چیزی پیدا کنم که روبروی تخت نمای خوبی داشته باشه.
همایون خان سری تکان داد: ولی عزیزم تو که نمیتونی تنها بری؛ اگر میخواهی راننده مادرت رو خبر کنم تا تو رو هر جا میخواهی ببره؟
romangram.com | @romangram_com