#گلبرگ_پارت_96

_من چیز خاصی نگفتم یعنی روی صحبتم بیشتر با عمه بود اما خب تن صدام بلند بود همین براش گرون تموم شد وقتی بابامم تو روش ایستاد گفت با تو بد کرده و روح عمو رو ازرده بیشتر عصبی شد...میشناسیش که حاضر بمیره اما غرورش خدشه دار نشه...الان که مریضه اخلاقش تند تر شده اون قدرت و صلابت قدیمو نداره همین میترسونتش...اینارو وِل کن از امیر سام بگو...
نگاه زیر چشمی به امیر سام که مشغول بالا پایین کردن کانال تلویزیون بود اندخت :چی بگم
بدون ملاحضه لپ های گل انداخته گلبرگ کوتاه گفت: دوست داره..البته میشه تو رو شناخت و دوست نداشت...
شاید سامان تنها داده اش از دنیا برای حرف دل زدن بود:می دونم که...اما خب گیجم ...یعنی اتفاق های این مدت گیجم کرده...
_سام پسر خوبیه...خانواده خوبی هم داره میتونه جای خیلی ها رو برات پر کنه...دنیاهاتون به هم نزدیکه...بهش فرصت بده بذار خودش بهت ثابت کنه...سام می دونه از زندگیش چی میخواد و برای به دست اوردنش هر کاری میکنه...اومدنش کاشان ...موندنش اینجا ...
_به نظرت زود نیست
_عشق زمان و مکان نداره گلبرگ...من خودم به اخرین چیزی که فکر میکردم ازدواج بود دوست نداشتم ازادیمو با هیچ چیز عوض کنم اما الان... روزی ده بار از خودم میپرسم از کجا شروع شد...
گوشه پتو در دستانش فشرد :زندگی من فرق میکنه سامان...من هیچی ندارم برای امیر سام ...نه خانواده ای نه پشتیبانی نه مال و اموالی.. چند سال دیگه از این تب و تاب می افته براش تکراری میشم...
_گلبرگ تو چیزایی داری که ارزوی هر پسری که داشته باشدت...تو هیچ وقت تکراری نمیشی...هنرت،سوادت و جایگاه اجتماعیت و خیلی چیزای دیگه تو رو دست نیافتی کردی...نگاش کن ...نگاش کن گلبرگ تمام حواسش به تو...براش مهمی ...اینو بارها بارها ثابت کرده من اونجا بودم وقتی اون پسره رو نشوند سر جاش...
_کدوم پسره؟؟؟
_همون ع*و*ض*ی شب مهمونی..اشغال فهمیده بود تنها زندگی میکنی هوا برش داشته بود اما وقتی فهمید پاستوریزه تر از این حرفایی بی خیالت شد ترسید براش شر شی...
پشت محکمی بر کف دستش کوبید:بی ناموس تو چشمای من نگاه میکنه میگه فقط میخواستم یکم شیطنت کنم...
_شما اونو از کجا پیدا کردین...
_تو به ایناش کار نداشته باش...سام طوری ترسوندش که از ده کیلومتریت رد نمیشه...
دستش را مقابل دهانش گرفت هراسان خودش را به سمت سامان کشید:زدینش؟؟؟
_حالا
_شما نباید...
میان حرفش امد اخم تند تیزی کرد:چی کار میکردیم عین بی غریتا می نشستیم دست رو دست میذاشتیم
کف دستان عرق کرده اش را بر روی پتو کشید مردمک لرزانش را به او دوخت:چرا به من چیزی نگفتی
_نیاز نبود بدونی...
_حرفای خصوصیتون تموم نشد...میز شامو بچینم
لبخندی به گلبرگ زد سرش را به سمت یاسمین چرخاند:چرا میزنی خانوم اومدیم...تن صدایش را پایین اورد:ملت حسودن ...نمیذارن دو دقیقه با خواهرمون اختلاط کنیم که...

romangram.com | @romangram_com