#گلبرگ_پارت_89
_پس می دونی اون بالا خطرناکه...می دونی دوستات ناراحتن...می دونی الهه جون داره گریه میکنه...می دونی گلبرگ جون از استرس دستاش میلرزه...
نگاهی به دستهای لرزانش کرد چگونه بود خودش متوجه این لرزها نشده بود اما او با یک نگاه پی به حالش برده بود
_من فقط دلم برای مامانم تنگ شده
_مامانت تو اسمونا نیست تو قلبت و تو هر وقت بخوای میتونی باهاش حرف بزنی...خانواده تو بیرون این در منتظرتن...کسایی که دوستت دارن نگرانتن... نغمه خانوم به این فکر کردی اگه یکی از این کوچولو ها این اشتباه تکرار کنه اتفاقی براش بیافته تو می تونی خودتو ببخشی...تو دیگه خانومی شدی باید قوی باشی تا دوستات بهت تکیه کنن دردو دلشون بیارن پیش تو...تو براشون خواهر بزرگی...
دستانش را از هم باز کرد:عمو ب*غ*لم میکنی
نگاه حسرت باری به نغمه جاخوش کرده در میان اغوش پهن وامن امیر سام انداخت ...اهی کشید ."..خوش به حالش" زیر لبی به زبان اورد ....بی شک این اولین بار بود که دلش اینگونه به اغوش مردی حسادت میکرد ...اما طلب اغوشی نامحرم در قاموس او نبود...
وقتی نغمه را بر روی زمین گذاشت به خودش امد خودش را جمع وجور کرد با پدیدار شدن قامت بلند امیر سام دست از تقلا برداشت نگاهی به دستهای جلو امده او کرد هنوز متوجه مقصود او نشده بود که دستهایش بر روی پهلوهای گلبرگ نشست و او را همچون پری از لبه پنجره بلند کرد و بر روی زمین گذاشت
می خواست...لمس های اغشته به محبت او را می خواست ...اما یاد گرفته بود تن به خواسته های دلش ندهد...بزرگتری نداشت اما به خوبی برای خودش بزرگتری میکرد...وبزرگتر وجودش این لمس ها را نمی پذیرفت و خوب او را بازخواست میکرد...
با دیدن الهه و امیر پارسا قدمی به عقب برداشت
_چی شده گلبرگ ؟؟؟چرا این کارو کرد؟؟؟
_مثل اینکه امروز پدرش دیده که برای خواهرش پازل میخریده بهم ریخته...
الهه لحظه ای به لبان گلبرگ چشم دوخت در اخر ع*و*ض*ی غلیظی به زبان اورد به حالت دو از اتاق خارج شد
به خوبی می دانست درک نغمه کوچک برای الهه عزیزش سخت نیست و سالهاست با این غم دست و پنجه نرم میکند...
هنوز قدمی برنداشته بود که پارسا مقابل او قرار گرفت:اجازه بده من باهاش حرف بزنم
_بیا اینجا ببینم قرتی خانوم...کاشان خوش گذشت
نگاهی به امیر سام انداخت لبانش طرحی از لبخند به خودش گرفت
_باید همه چی رو بهم بگی
_چیز خاصی نیست
_غلط کردی امارتو دارم ...نازنیم بهم گفته....
_امار تو رو کی باید به گزارش بده...
_من...
_نه من...بچه پرو دو ساعت پارسا تو حیاط چی بهت میگفت اومدی داخل نیشت باز بود...
romangram.com | @romangram_com