#گلبرگ_پارت_81
چشم غره اساسی به او رفت...
_شوخی میکنه خاله جان میخوایم قدم بزنیم...
سلام کوتاهی گفت بر روی صندلی جلو جاگیر شد حس عجیب و نا شناخته ای داشت بارها و بارها بر روی این صندلی نشسته بود اما هیچ کدام از ان دفعات مانند صبح این روز زیبا به نظرش اینگونه راحت نمی امد...نگاه خریدارانه زیر چشمی به امیر سام که یک دستش بر روی فرمان و دست دیگرش بر روی دنده بود، انداخت... سعی کرد او را به چشم نامزد ببیند یا شاید هم شوهر...نه شوهر از تصوراتش هم دورتر به نظر می امد همان نامزد خوب بود ...
نازنین دیشب گفته بود خوش قیافه است و البته جذاب ...گقته بود حتی از او هم خوش قیافه تر است و در انتها هم اضافه کرده بود دیووانه است اگر همچین لعبتی را از دست دهد خودش هم از این به بعد باید درنخ مردهای چشم ابی میرفت...
_پیاده نمیشی خانومی
نگاه گیجش را به نگاه او دوخت
_بله!!! ببخشید متوجه نشدم حواسم نبود
خودش را جلو کشید: میشه یه خواهشی کنم
_البته
_میشه امروز به هیچی فکر نکنی فقط لبخند بزنی ...می دونستی من دیوونه لبخنداتم
با ضربه ای که نازنین با انگشت اشاره بر روی شیشه نواخت به عقب چرخید با دیدن لبخند موزیانه اش خنده ای کرد بدون اینکه جوابی به امیر سام و قلب سرکشش دهد از ماشین پیاده شد...
_گفتم تا کار به جاهای باریک نکشیده...
_خفه شو...
_عاشق شدی بی ادبم شدی...حالا مگه چی میگفتن گلبرگ خانوم، که اینقدر بهتون برخورد...
کنار حوض نشست دستش را در اب فرو برد نگاهش را بر روی نیمرخ امیرسام که دو زانو کنارش نشسته بود کف دستانش را به هم می سایید چرخاند و بر روی بینی قرمز شده اش ثابت ماند...تازه متوجه لباس هایش شد ...همان هایی بود که دیشب به تن داشت ...یعنی انقدر عجله داشت که حتی لباسی هم با خودش به همراه نیاورده بود...
_سردته
_نه زیاد ...از صَدقه سَری سِرتقیه خانم با خودم لباس نیاوردم... اگه قراره بیشتر بمونیم بهتره به فکر باشم
لحظه ای بدون تعلل شالِ بافت طوسی اش را از دور گردن باز کرد و در دستش مشت کرد... دست مشت شده اش را به سمت او بلند کرد...
_دماغت قرمز شده...
با ابرو اشاره ای دستش کرد
_از روی عذاب وجدانه یا محبت؟؟؟
_بردار...ارزو کن بنداز تو حوض اگه بیافته تو حفره ارزوت براورده میشه...
romangram.com | @romangram_com