#گلبرگ_پارت_74

گوشی را قطع کرد ان را به سینه اش فشرد کف دستش را ر روی قلب شیشه ای گذاشت با خود تکرار کرد" چه اتفاقی داره میفته"
نگاهی به ساعتش که1:05 بامداد را نشان میداد انداخت بدون توجه به سرمای سخت اخرین روزهای زم*س*تان بر روی تاب رنگ و رو رفته ای نشست همان طور که خودش را تکان میداد نگاه اجمالی به اطراف انداخت استین پلیور زرشکی رنگش را تا نوک انگشتانش جلو کشید زنجیر سرد تاب را در دستانش مشت کرد سرش را به زنجیره سمت چپ تکیه داد شعری که هر شب پدرش قبل از خواب برایش میخواند را زیر لب زمزمه کرد..با احساس لرزش گوشی اش پوفی کشید و با دیدن شماره اریان اخمی کرد واقعا خسته نمیشد از سر شب بیش از صد بار تماس گرفته بود دکمه رد تماس را فشرد...باید از این شهر میرفت باید از این شهر و ادم هایش دور میشد نیاز به ارامش داشت از این همه تَنِش خسته شده بود با یاد اوری نازنین لبخندی زد میتوانست چند روز را در کنار او و خانواده مهربانش سر کند...
کیف دستی کوچکش را از گوشه اتاق بر داشت مقابل کمدش زانو زد هق هق بی امانش تمامی نداشت پشت دستش را به زیر چشمانش کشید هر چه به دستش می امد را داخل کیفش می چپاند ...نگاهی به گوشی انداخت که نام استاد بر روی ان چشمک میزد از او بیشتر از همه دلگیر بود بلند شد نفس عمیقی کشید ابی به صورتش زد شال پشمی اش بر سرش انداخت گوشی اش را خاموش کرد داخل جیبش فرستاد از خانه خارج شد...
_کیه ...
_باز کن درو سیاه سوخته...
_وای گلبرگ تویی ...
_اره...
_الهی قربونت برم ...
_نمی خواد قربونم بری ،باز کن درو،دارم میمیرم از خستگی ...
به ارامی در را باز کرد وارد شد نگاهش چرخاند و بر روی نازنین که بلوز شلوار سرمه ای به تن داشت و بر روی پله سوم ایستاده بود ثابت ماند با قدم های کوتاهی به سمتش رفت...
_سلام
_سلام وای نمی دونم چقدر خوشحال شدم دیدمت بی معرفت...
_من بی معرفتم یا تو رفتی حاجی حاجی مکه...راستی خاله کجاست
_خونه داییمه...خوبی گلبرگ
_اره
_ اخه اینطور یهویی ...بی خبر... نگران شدم...چشماتم قرمزه...گریه کردی
_برات تعریف میکنم
_گلبرگ داری میترسونیم...چیزی شده
_میگم بهت
_گلبرگ جون میخوای منو از دردِ کنجکاوی بُکشی
گلبرگ زهرخندی زد
_دیشب خواستگاری سامان بود منم به اصرارش رفتم اول که همه منو دیدن قیافه هاشونو چَپه کردن من به خاطر سامان حرفی نزدم... تو مجلسم چند تا تیکه بهم انداختن بازم حرفی نزدم موقعه ای که از در اومدیم بیرون دیگه هر چی دهنشون بود بهم گفتن منم تا سامان متوجه بشه ماشین گرفتم از اونجا دور شدم به خودم اومدم دیدم تو پارک نشستم ساعت یکه...با هزارتا ترس و لرز ماشین نشستم رفتم خونه دیدم جلو خونه ست یه نیم ساعت پشت ساختمون پنهان شدم تا بی خیال شد ،رفت ...منم جمع کردم اومدم کاشان خدمت شما ...

romangram.com | @romangram_com