#گلبرگ_پارت_63

_میدونم
_خوبه...حالا هم برو تو سرما میخوری...
گلبرگ عصا زنان به سمت ساختمان راه افتاد نمی دانست چرا بعد از شنیدن حرف های اریان میل بیشتری به گریه داشت...لوس شده بود از این عادت ها نداشت...با تصور دریای ارام نگاه اریان و مهر خفته در نگاهش به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید حتی نیم نگاهی هم به پشت سرش نیداخت...
بی حوصله شالش را از سر کشید خودش را روی تختش انداخت...بر روی شکم خوابید صورتش را داخل بالشش فرو برد مشت های گره کرده اش دو طرف سرش قرار داد چندین جیغ خفه کشید تا کمی ارام شود... دوست داشت هر چه بدو بیراه بلد بود را نثار ارسلان خان می کرد اما به احترام پدرش فقط سکوت کرد ...سَرخورده با خود فکر کرد اگر مردی در زندگی اش بود میتوانست بغضش را در اغوش گرم او خفه کند نه بر روی بالش سردش...با تصور سینه پهن اریان وحشت زده چشمانش را باز کرد سرش را به طرفین تکان داد ذهنش سر ِناسازگاری بر داشته بود به چه ناکجا ابادهایی که قدم نمیگذاشت...قبلا ها اینگونه بازیگوش نبود به دنیا مردها چشم نداشت...
صدای زنگ در را میشنید اما نمی توانست چشمانش را بازکند دم دمای صبح به خواب رفته بود هنوز میل عجیبی به خواب داشت...خسته از شخص سمج پشت در به سختی خودش را از تخت کند با چشمان بسته از اتاق خارج شد...
گلبرگ متعجب از حضور زنی که نام عمه را یدک میکشید قدمی به عقب برداشت هیچ توجیحی برای حضور این زن بعد 4 سال پشت در خانه اش نبود به غیر از ارسلان خان ...
_دعوتم نمیکنی گلبرگ جان
_ببخشید....بفرمایید
_بشین عمه جان چرا سرپایی
گلبرگ دستی بر مانتو چروک شده اش کشید موهایش را به پشت گوشش فرستاد بدون توجه به ظاهر نامرتبش بر روی مبل تک نفره گوشه حال جا گرفت حضور دختر کوچک ارسلان خان در خانه اش غیر منتظره بود
_چه کار میکنی گلبرگ جان؟؟؟سامان میگفت تو اموزشگاش مشغولی
_بله نقاشی تدریس میکنم
_کاش برای یه رشته بهتری وقت میذاشتی...جداقل تو این چند سال پولی پس انداز میکردی...میتونستی یه دستی به سروگوشه این خونه بکشی...
_من به تشویق بابا این رشته رو انتخاب کردم ...بابا همیشه منو تحسین میکرد ...در ضمن من یه نقاش دمه دستی نیستم و حرفه ای کار میکنم تابلوهام با قیمت بالایی به فروش میرسه...
_بله برادر عزیزمن همیشه احساسی بر خورد میکرد چوب همین احساسی بودنش خورد ارزوی ب*غ*ل گرفتن بچه خودش به گور برد
گلبرگ واقعا نمی دانست این خاندان از ازار و اذیت کردن او چه سودی میبرند...انگشتان لرزانش را در هم گره کرد احساس میکرد کسی با خنجر قلبش را تکه پاره میکند ... چند بار دهان باز کرد تا جواب سختی به او دهد اما هر بار با یاداوری چشمان مهربان پدرش منصرف میشد عاقبت با ببخشیدی وارد اشپزخانه شد کتری برقی اش را روشن کرد ظرف میوه ای برداشت دوباره به حال بازگشت
_زحمت نکش
_خواهش میکنم...بفرمایید
_ممنون...حتما به گوشِت رسیده که اوضاع قلب ارسلان خان رو به راه نیست ...میخواد ببینتت چند بار به سامان سپردم اما هر بار بهانه ای اورد گفتم خودم بیام باهات صحبت کنم...اماده شو بریم
_ببخشید ولی من نمیام...ایشون منو یه غریبه میدونن پس دلیلی وجود نداره من همراه شما بیام
_لج بازی رو بذار کنار دختر جون....اون پدر مردی هستش که به گردن تو حق پدری داشته...
_ این مردی که شما ازش صحبت میکنین منو بد از مرگ پدر ومادر به اصطلاح شما ناتنی از خونش بیرون کرد برای لحظه ای هم فکر نکرد یه دختر جوون تو این شهر بی درو پیکر چطور باید اموراتشو بگذرونه ...حتی برای احترام به روح پسرش منو قبول نکرد ...حالا میخواد منو ببینه که چی بشه ...حرفی وجود نداره بین ما ...من فقط ایشون واگذار کردم به خدا ...البته گله ای ندارم پدرو مادرم عاشقم بودن اینقدر بهم عشق و محبت دادن که لبریزم ...هیچ چشم داشتی هم به شما وخانوادتون ندارم...

romangram.com | @romangram_com