#گلبرگ_پارت_62
_ببخشید خانوم شما برام خیلی اشنایید من شما رو جایی ندیدم
_فکر نمی کنم
_ولی گچ پاتون خیلی برام اشناست
گلبرگ کتاب لوله شده در دستش را به بازوی کوبید
_اینجا چی کار میکنی
_بس که امیر سام از این جوجه ها تعریف کرد منم ه*و*س کردم بیام ببینمشون
_خوشحالمون کردی
شب خوبی را گذرانده بودند امیر پارسا واقعا خوش مشرب بود پا به پای بچه ها بازی کرده بود در جواب تمام شیطنت های انها لبخند میزد اخر شب هم انقدر برایشان جک تعریف کرده بود که هر کدام گوشه ای وِلو شده بودند ....البته گلبرگ چندین بار مچش را گرفته بود وقتی نگاه خیره اش را حواله الهه میکرد...الهه هم هر بار با سرخ سفید شدن خودش را در اشپزخانه پنهان میکرد...گلبرگ باید قبل وقوع هر اتفاقی به امیر پارسا تذکر میداد شرایط الهه واقعا خاص بود او با وجود پدر مادر در پرورشگاه بزرگ شده بود مادری که بعد از طلاق از ایران رفته بود و دیگر خبری از الهه نگرفته بود پدری که بعد از ازدواج دومش دیگر الهه را نخواسته بود...
_گلبرگ
_بله
_کجایی دختر یک ساعت دارم صدات میکنم
گلبرگ سرش را بلند کرد نگاهش را از ایینه به اریان دوخت
_ببخشید متوجه نشدم
_نگران پدربزرگتی ...سامان بهم گفت مثل اینکه بیمارستان هستن
گلبرگ که از شنیدن نام پدر بزرگ حس انزجار به او دست داده بود با لحنی که از او بعید بود گفت
_اون پدربزرگ من نیست
کلافه از نگاه خیره اریان ببخشید ضعیفی به زبان اورد نگاهش را به بیرون دوخت لحن کلامش کاملا بی ادبانه بود ان هم در مقابل نگاه امیر پارسا...فحش زیر لبی به خودش داد ...خدا خدا میکرد هر چه زودتر به خانه برسد...دلش یه دل سیر گریه میخواست انقدر که چشمش باز نشود از سرشب تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا ذهنش به سمت مرد مخوف روزهای سخت زندگی اش کشیده نشود اما انگار همین تک جمله ناقابل اریان مانند تلنگری او را زیرو رو کرده بود ...هیچ وقت از زندگی طلبکار نبود همیشه سعی میکرد رو پای خودش بایستد... اعتقاد داشت مگر چند بار فرصت زندگی کردن دارد که ان هم در حسرت نداشته هایش بگذرد.....پرونده ارسلان خان برای همیشه در زندگی اش بسته شد نباید به او اجازه میداد اشوب دیگری به راه بیاندازد..با توقف ماشین با نگاهش اریان را دنبال کرد که از ماشین پیاده شد به سمت در عقب چرخید برای کمک به او پیش قدم شد...
گلبرگ شرمزد از برخورد چند دقیق پیشش خدافافظی کوتاهی از امیر پارسا کرد از ماشین خارج شد با کمک عصاهایش مقابل اریان ایستاد دلخوری نگاه اریان کاملا مشهود بود تنها به خداحافظی بسنده کردو از گلبرگ رو گرفت...گلبرگ ترسان از، از دست دادن دوستیه بی الایش اریان دهان باز کرد...
_امیر سام
اریان شک زده از شنیدن اسمش از زبان گلبرگ با مکثی به عقب برگشت
_من...من معذرت میخوام ...میدونم لحنم بد بود ولی به خدا بی منظور بودم...من ...چه طور بگم
_مهم نیست من از تو ناراحت نیستم گلبرگ... من از چیزی ناراحتم که باعث این نگاه خسته میشه چیزی که لبخندو از لبای تو دور میکنه ...چیزی که ازش بی خبرم البته اصراری هم به دونستنش ندارم تا زمانی که خودت بخوای...گلبرگ من همیشه کنارتم تا زمانی تو بخوای
romangram.com | @romangram_com