#گلبرگ_پارت_143
_بعدا دربارش حرف میزنیم تو اول با شوهرت تماس بگیر...
_مامان
_مامان بی مامان ...همین الان زنگ میزنی...این قیافه رو هم به خودت نگیر ...من میرم داخل...
سرش را برروی میز گذاشت ...دردل خدا را برای مادری که چند لحظه پیش کنارش نشسته بود و او راهنمایی کرده بود شکر کرد...پدری که در خواب و بیداری پیشانی اش را ب*و*سیده بود و برای نماز صبح بیدارش کرده بود برادری که بی اغراق هر روز به دیدنش می امد ...خواهری که در مورد خصوصی ترین لحظات زندگی اش سوال پیچش کرده بود همه و همه یکی از همان گوشه چشم هایی بود که با صدها رکعت نماز هم جبران نمیشد...
با لرزش گوشی اش سر از میز جدا کرد به و به عکس امیر سام لبخند زد:الو
_گلبرگ
حالا که او تماس گرفته بود و مثل همیشه از خطایش گذشته بود باید خودش در معذرت خواهی پیش قدم میشد:امیر من معذرت میخوام همین الان میخواستم باهات تماس بگیرم...حق با توِ...من این مدت همش درگیر خانوادم بودم...
_نمی خواستم ناراحتت کنم اون حرفا رو هم فراموش کن تا هر وقتی دوست داشتنی کنار خانوادت بمون من اخر هفته میام اصفهان ببینمت...
_امیر تو چرا اینقدر خوبی...صدات خیلی خسته ست...
_از صبح بیرون بودم هوا هم خیلی الوده بود چیزی هم نخوردم برای همین صدام خش داره...
_الهی من بمیرم...چرا چیزی نخوردی مامان نیست مگه اومدی خونه من...
_خدا نکنه...نه رفتن کرج خونه دوست بابا...تازه چایی دم اومده میخوام چایی با بیسکویت بخورم...
_اخه بیسکویتم شدغذا... تو که ازصبح چیزی نخوردی...تو یخچال غذا فریز کردم هر کدوم دوست داشتی گرم کن بخور...
_باشه خانومم تو نگران من نباش...از خودت بگو چه خبر...الو گلبرگ...
دماغش را بالا کشید خودش هم نمی دانست اشک هایش برای چه است... لوس شده بود دلش هوای اغوش امیر سام را کرده بود ...ان همه بزرگی در وجود مرد خواستنی اش زمین گیرش کرده بود:بله
_داری گریه میکنی
_نه ...نه
سریع صورتش را به سمت بازویش چرخاند اشک هایش را پاک کرد انگار که امیر سام او را میبیند نفس عمیقی کشیدن
پس ...داری گریه میکنی...
_امیر...
_جانم...
_دلم برات تنگ شده...
romangram.com | @romangram_com