#گلبرگ_پارت_142

_نه خونه توام...
_خونه من چرا؟؟؟
_برای اینکه دلم برای زنم تنگ شده ....برای اینکه سه هفته ست زنمو ندیدم... برای اینکه هر وقت باهاش تماس میگیرم سرش شلوغه یا مهمون داره یا مهمونیه ...بازم بگم یا کافیه...
_امیر حواست به تن صدات هست...در ضمن من ازت خواستم کنارم بمونی خودت قبول نکردی...یکم منو درک کن من تازه خانوادمو پیدا کردم ...اونا دوست دارن کنارشون باشم...
_قبول نکردم کنارت بمونم چون مسئولیت دارم من استاد دانشگام نمی تونم کلاسامو به امون خدا ول کنم...تو هم یکم منو درک کنی بد نیست... زن گرفتم کنارم باشه نه اینکه...
_نه اینکه چی...
_بی خیال نمی خوام باهات بحث کنم الانم خسته ام شب بخیر...
لگدی به سنگ زیر پایش زد جیغ خفه ای کشید...انقدری که از امیر سام توجه دیده بود تحمل همچین برخوردی را نداشت ...دل خودش هم هوای ب*و*سه های گاه و بی گاهش را کرده بود ....هوای عاشقانه های با کلام بی کلامش را کرده بود...
_گلبرگ مادر
سرش را چرخاند لبخندی به مادرش که بالای پله های ایوان ایستاده بود زد:جانم مامان
_چرا اومدی تو حیاط گلبرگ جان
_داشتم با امیر سام حرف میزدم
_چیزی شده مادر؟؟؟ ناراحتی ؟؟؟
_نه نه...خب راستش...امیر ازم ناراحته...
بر روی صندلی حصیری روی ایوان نشست صندلی دیگری را هم برای گلبرگ بیرون کشید:بیا اینجا بشین برام تعریف کن...
_چیز خاصی نیست ...فک کنم خسته بود ...بهانه میگرفت که سه هفته هست همو ندیدیم هر وقت زنگ میزنه سرم شلوغه از این جور حرفا...من بهش گفتم باید منو درک کنه
_اشتباه کردی حق با شوهرته ...
_من که کار بدی نکردم کنار خانوادمم...چرا باید با من اونطوری حرف بزنه...اصلا امیر هیچ وقت با من بلند حرف نزده بود اما الان...
_خب اون مرده گلبرگ جان ...نمی تونه یه چیزایی رو م*س*تقیم بگه...مردا عین بچه ها می مونن دوست دارن بهشون توجه بشه...تو هم سه هفته ست اینجایی دلش برات تنگ شده...دوباره بهش زنگ بزن بگو تا چند روز دیگه بر میگردی تهران...من و باباتم کارامون می کنیم میایم باهات...
_جدی میگی مامان...
_اره ...
_خب چرا به من نگفتین

romangram.com | @romangram_com