#گلبرگ_پارت_114

همان طور که مشغول جمع کردن وسایلش بود بدون انکه سرش را بلند کند سلام زیر لبی گفت...
از انچه فکر میکرد سخت تر به نظر میرسید قدم دیگری برداشت نرمشی به صدایش داد:اممم...خسته نباشی...
_ممنون...
کلافه از بی استعدادی و بی تجربگی اش لبهاش را به داخل دهان کشید نگاهی به چین کنار چشمان امیر سام که نشان دهنده فرو خوردن خنده اش بود انداخت سبزه بر روی میز گذاشت:به خاطر رفتارم معذرت می خوام یکم عصبی بودم...ببخشید
بند کوله اش را در دست مشت کرد به سمت در چرخید ...تا همین جا هم خانومی کرده بود...
_برام پیانو بزن..
نیم چرخی زد یک تای ابرویش را بالا داد:بله...
_مگه نمی خوای ببخشمت..خب... برام پیانو بزن...
_من چهار ساله که پشت پیانو ننشستم ...
فاصله بینشان را به یک نفس رساند دو سمت سویشرت گلبرگ را در دست مشت کرد:به خاطر پدر مادرت پشت پیانو ننشستی من ازت می خوام به خاطر من یه بار دیگه پیانو بزنی...به خاطر من گلبرگ...
سرش را به سمت پیانو سفید و مشکی وسط کلاس چرخاند این نزدیکی بر عکس همیشه نه تنها داغش نکرده بود بلکه پربود از ارامشی عجیب...ارامشی که او را ناخواسته به سمتی سوق میداد که چهار سالی میشد هیچ کششی به ان نداشت..
نفس عمیقی کشید دستان لرزانش را به کلاویه ها کشید ...نت ها یک به یک در سرش چرخ میخوردند....نگاهی به امیر سام که به دیوار تکیه داد بود و دستانش را بر روی سینه جمع کرده بود انداخت حل شده در برق نگاهش چشم بست نفس دیگری گرفت...
دور از زمان و مکان...اشباح از دلتنگی ناب...شروع به نواختن قطعه محبوبش کرد...نشستن هر انگشتش بر روی کلاویه ها مساوی بود با ریزش اشکی از طاقچه چشمانش... حس خفته در هر نتش عشق بازی میکرد با هر شنونده ای..
تکیه از دیوار گرفت مقابل پاهای گلبرگ زانو زد دستمالی از جیبش خارج کرد بر روی گونه خیس از اشک او کشید :روح و جسمم اسیر این چشماست اما وقتی رنگ غم میگیره دوست دارم بمیرم...گریه نکن خانومم...
دستانش را بالا اورد نگاهش را بر روی بند بندش چرخاند لبخند معصومانه ای زد که خودش هم نمی دانست چه غوغایی در دل امیر سام به پا کرده است:فکر نمی کردم اینقدر دلتنگش باشم...
نگاه از دستانش گرفت خودش را به امواج پر تلاطم نگاه او سپرد:ممنونم که هستی...
سرش را زیر انداخت دستهایش را در هم گره زد داغ شده ازکلماتی که یک به یک در سرش رژه میرفتند لبان خشک شده اش را از هم فاصله داد:حضورت ارومم میکنه...دوس...
لب به زیر دندان فشرد ...دستِ خودش نبود... شرم دخترانه اش تا مغز و استخوانش را سوزانده بود...
مبهوت از جمله نصفه ای که گلبرگ در میانه راه خورده بود دستان بلند شده اش که میل عجیبی برای به اغوش کشیدنش داشت را مشت کرد بلند شد قدمی به عقب برداشت هر دوستش را داخل جیب شلوارش فروبرد ...نفس حبس شده اش را رها کرد... خطا نرفتن دست هایش سخت تر از انی بود که تصور می کرد ...قد علم کردن مقابل تمام خواستن های مردانه اش هم عذاب اور تر انی بود که فکرش را می کرد...
خجالت زده از بی پروایی اش و سکوت کش دار امیر سام پشت دستش به پیشانی داغ کرده اش کشید موهای چسبیده به پپیشانی اش را کنار زد...سر از سینه جدا کرد شوری اشک را بر روی لبانش احساس کرد...شاید اولین بار بود که با این چنین احساسی دست و پنجه نرم میکرد...احساسی که او را به سمت سینه پهن و گرم امیر سام هول میداد...وسوسه اغوشش را به جانش انداخته بود...
_وقتی تو هستی عشق دیگه مال قصه ها نیست...حقیقته.. این روزا این لحظه ها حقیقته...این دوستت دارم ها حقیقته...این که سلول سلول وجودم طلب به اغوش کشیدنتو میکنه حقیقته...اما این حقیقت ها کافی نیست من تو رو لبریز از خودم می خوام گلبرگ...خودخواهانه برای خودم و خلوت می خوام...این دلبری هات دیوونم میکنه...دیوونم میکنه وقتی این دستا نمی تونه جوابی بهت بده...
قدم عقب کشیده اش را پر کرد مقابلش زانو زد :منم مثل همه مردای این کره خاکی دوست دارم دختری که دوسش دارم نفسم به نفسش بنده، شرعی و قانونی برای من باشه...فقط برای خودم...

romangram.com | @romangram_com